#اشک_شوکا_پارت_35
به لب راند:
- خدا رو شکر بهوش اومدی. خیلی ما رو ترسوندی دختر!
شوکا هاج وواج به زن خیره شده بود. زن جوان از اتاق خارج شد و بعد از دقایقی با سینی حاوی یک پیاله
روغن حیوانی و ظرف مربای بهارنارنج برگشت.
به دنبال او زن میانسالی که لباس محلی مازندرانی به تن داشت وارد اتاق داشت. با دیدن شوکا خنده ای از
سر ذوق کرد:
-بهوش آمدی کیجا) دختر(؟ خدا را هزار هزار بار شکر! سه روزه که دیقه به دیقه میام و میرم و منتظر
بهوش اومدنتم.
زن میانسال به سمت خانم جوان برگشت و سینی را از اوگرفت.
- بده به من سینی رو صفیه جان
- بفرما سادات خانم
سادات خانم در کنار شوکا نشست. و دامن چیندارش را از دورش جمع کرد. از طرز برخوردش معلوم بود
جزو زنهای خوش مشرب و کاردان است.
شوکا چشمانش متعجبانه بین دو زن می چرخید. سادات خانم لقمه ای نان را به روغن و سپس به مربا زد
و جلوی صورت شوکا گرفت:
- بخور کیجا... کم خون ازت نرفته... بخور جون بگیری
شوکا شدیدا احساس گرسنگی و ضعف میکرد. در حالیکه به سادات خانم خیره شده بود لقمه نان را از زن
گرفت. قبل از اینکه دهان بگشاید و از او تشکر کند، صفیه کنار رختخوابش نشست و با مهربانی گفت:
- من صفیه هستم همسر معلم روستا، آقای جمال کمالی، این خانم هم خواهر آقا سید، خدمتگزار مدرسه...
همه سادات خانم صداش میزنن. پریروز صبح زود شوهرم با آقا سید میرفتن شهر که کنار رودخونه پیدات
کردن. اونقدر حالت بد بود که شوهرم بالا سرت وایستاد و آقا سید اومد دنبال پزشک روستا. با جیپ درمانگاه آوردنت.
اول بردنت درمانگاه. بیهوش بودی. چند ساعتی اونجا بودی و دکتر گفت باید اعزامت
کنن شهر ولی جمال نذاشت. اوضاع شهر ناآرومه. یعنی الان همه جا ناآرومه. ترسید بین راه ژاندارما
romangram.com | @romangram_com