#اشک_شوکا_پارت_34
روزی که مردم روستا به بارداری اش پی میبردند... او حتی نمیتوانست ثابت کند که دامنش لکه دار نشده
است...
با احساس درد شدیدی در کمر و زیر دل که به سمت پاهایش انتشار میافت زانوانش سست و خم شد. دردی
بی سابقه به دلش چنگ انداخت بطوریکه جیغی از ته دل کشید و به روی زمین بی حال افتاد.
چشمانش را که باز کرد خود را در اتاقی نا آشنا در رختخوابی گرم یافت. چراغ علاالدینی در وسط اتاق
بود و روی آن یک کتری قرار داشت که بخار خارج شونده از آن هوای اتاق را مرطوب میکرد. پرده
های تمیز توری نصب شده به دو پنجره ی اتاق و پارچه ی سفید رنگ و دور تا دور گلدوزی شده ی
روی رختخوابها که در گوشه ای به روی هم چیده شده بودند، حاکی از این بود که این اتاق متعلق به یک
زوج جوان است. احساس سوزش روی ساعدش او را متوجه سرم وصل شده به دستش کرد. روی هردو
دستش یادگارهایی از رد سوزن بود.
به زحمت روی تشکش نشست. احساس ضعف و سرگیجه داشت. تازه متوجه تعویض لباسهایش شد... با
خودش گفت:
-من کجام؟
از بیرون صدای صحبت دو زن می آمد:
-بیچاره دختر مردم! معلوم نیست چه بلایی سرش آوردن و اون موقع صبح کنار رودخونه ولش کردن.
حتما کار ساواکیاست. از این خدانشناسا هرچی بگی بر میاد. کم جوونای ما رو آش ولاش کردن؟
خداروشکر که بساط همه شون جمع شد
آقا سید میگفت همین روزاست که آقا از پاریس برگرده و به اوضاع
سروسامون بده
-تا بهوش نیاد نمیفهمیم چه اتفاقی براش افتاده. خدا رو شکر که خونریزیش تو درمانگاه بند اومد. دکتر
گفت خدا خیلی بهش رحم کرده. خیلیا با سقط جنین جونشونو از دست میدن
-خدا به شما و آقا معلم خیر بده. از روزیکه پا گذاشتید به این روستا به درد همه میرسید.
شوکا گوشهایش را تیز کرد تا کلمه ای را جا نیندازد. در همین هنگام در باز شد و خانم جوانی که چهره و
لباسهایش نشان میداد که مازندرانی نیست وارد اتاق شد. با دیدن شوکا که در رختخواب نشسته بود لبخندی
romangram.com | @romangram_com