#اشک_شوکا_پارت_33
داشت. دومرتبه ترس رخنه کرده در وجودش شعله ور شد. اتاق بهم ریز بود و گلهای قالی آغشته به
خون. در حالیکه ضعف شدیدی در بدن داشت چهار دست وپا به سمت در اتاق رفت. از چارچوب در
گرفت و به زحمت بلند شد. سرش را از اتاق بیرون آورد، در آن هوای سرد و نیمه روشن متوجه مردی
شد که روی زمین در حالیکه یک پایش از ایوان آویزان شده به پشت افتاده است.
به دلیل سرگیجه شدید نتوانست بایستد. چهار دست و پا خودش را به مرد رساند. بهادر بود. لباسش آغشته
به خون، رنگش کبود وچشمانش باز بود بطوریکه فقط سفیدی چشمهایش دیده میشد. ناگهان شوکا متوجه
چاقویی شد که در ناحیه قلب پسر خان، بطور عمودی تا دسته فرو شده بود
با دیدن این صحنه، چشمهایش از فرط ترس و وحشت گرد و گشاد شدند. زبانش بند آمد و قدرت جیغ.
کشیدن نداشت. بلایی که سرش آمده بود یادش رفت . به مصیبتی که مقابل رویش بود زل زد. شاید دو تا
سه دقیقه خیره ی چهره ی کبود بهادر شد. با صدای کلاغ لانه کرده بر چنار پیر انتهای حیاط عمارت، به
خودش آمد. فاجعه ای که اتفاق افتاده بود بی شک برای خودش و پدرش گران تمام میشد. ناگهان یاد زینال
افتاد. قاتل بهادر و کسی که نیمه شب اژ عمارت گریخت کسی غیر از او نمیتوانست باشد. شوکا دیگر
نمیتوانست وقت تلف کند و در آنجا بماند. بی شک بعد روشن شدن هوا اهالی روستا مطابق معمول برای
جویا شدن از حال پدرش و یا کارهای دیگربه آنجا می آمدند.
در حالیکه چشم از جسد نمیگرفت، چهار دست و پا به اندازه ی چند قدم عقب رفت. به زحمت خودش را
به دیوار رساند . دستش را به دیوار داد و در حالیکه کمرش از شدت درد خم شده بود با حداکثر قوا به
داخل اتاق رفت. با شنیدن صدای پارس سگ بی فوت وقت بقچه ی لباسش را از داخل گنجه برداشت و با
کمری خمیده خودش را به هر زحمتی بود به خارج از باغ رساند و در مسیر رودخانه رو به باال رفت. نه
قدرت فکر کردن داشت و نه قدرت تصمیم گیری. آنچه در ذهنش میچرخید دور شدن از محل بود.
نه هدفی داشت و نه جای معلومی. با یاد آوری صحنه ی قتل بهادر و تجسم مطلع شدن مردم روستا از قتل
بهادر، بارداری شوکا و وضعیت بهم ریخته و آشفته اش، مو به تنش از وحشت راست میشد. حتی
نمیدانست چه بر سرش آمده است...
چگونه میتوانست ثابت کند که قاتل واقعی زینال است؟ چگونه میتوانست بیگناهی اش را ثابت کند؟ وای از
romangram.com | @romangram_com