#اشک_شوکا_پارت_32

دعوای بهادر و زینال شدت گرفته بود. زینال که که دید به هیچ طریقی نمیتواند بهادر را قانع کند و اگر

دست روی دست میگذاشت زیر مشت و لگدهای پسر خان له میشد انرژی اش را جمع کرد و به جان بهادرافتاد.

یکی این میزد و یکی آن... مانند دو ببر زخمی به جان هم افتاده بودند.

نه اینکه بهادر دلش برای شوکا میسوخت و انسانیت و نان و نمک خوردن با کسی برایش حرمت داشت

وحشت مطلع شدن خان از اعتیادش، طرد شدن از خانه ی تیمور خان و بی نصیب بودن از ارث او را

دخترش بیشتر از یک سرایدار و خدمتکار ارزش داشتند و بارها از زبان مادرش شنیده بود که زمانهایی

خان به عمارت می آید و از دلتنگیهایش برای عمو حسن درد دل میکند.

از چشمان بهادر خون میبارید. رگهای گردنش ورم کرده بودند. وحشیانه به زینال حمله میکرد و بی محابا

به سرو صورتش میکوبید. فکر بی پولی و ماندن تو خماری و در نهایت کارتن خواب شدن مانع از دیده

شدن گند وکثافتهای سر و صورت زینال میشد که به دستهایش چسبیده بود. خون از دهان و بینی زینال

جاری بود. از درد به خودش میپیچید و خم شده بود.

شوکا کنج اتاق کز کرده بود. بدنش سرد بود. اشک از چشمان گشاد شده اش میجوشید. بطور حتم دیدن

زینال در آن شب برایش وحشت آور تر از دیدن عزراییل بود. تمام این مصیبتها را به پای بی مسئولیتی

رسول مینوشت. اگر او به قولش عمل کرده بود و سر موعد مقرر عروسش را به خانه اش برده بود، شوکا

دچار این مصیبت نمیشد. درد در وجودش می پیچید، به اوج میرسید و برای لحظه ای او را وا میگذاشت.

احساس میکرد دستی درونش، گوشت و خون او را بهم می مالد. ناله های شوکا و فریادهای دو مرد در آن

شب طوفانی در ریزش باران و صدای رعد و برق گم میشد. شوکا سر چرخاند به سمت در اتاق. مردها

بیرون رفته بودند و صدای زد و خورد و ناسزا گفتنشان از ایوان جلوی عمارت به گوش میرسید. قطرات

باران خود را بی وقفه به زمین میکوبیدند. ناگهان صدای ناهنجار عربده ای در هوا پیچید و بعد آن فقط

صدای ریزش باران بود و بس...

بعد از چند لحظه صدای روشن شدن ماشین و دور شدنش با سرعتی وحشتناک به گوش رسید.

باران بی وقفه خودش را به در و دیوار می کوبید و جوی آبی در مقابل عمارت راه افتاده بود.

شوکا چشم باز کرد. هوا رو به روشن شدن بود. سرمای سوزناک زمستان به داخل اتاق راه یافته و دست

و پای شوکا یخ زده و بی حس بودند. گیج و منگ بود. زمان و مکان از یادش رفته بود. پی در پی به دور

و بر نگاه میکرد. درد مبهم زیر دلش او را یاد شب گذشته و بلایی که به سرش آمده بود انداخت. در یک

آن حس کرد که به ته دنیا رسیده است. اشک بر پهنای صورتش جاری شد. احساس ضعف و لرز شدیدی

romangram.com | @romangram_com