#اشک_شوکا_پارت_31
- خدایااااا
احساس خیسی با دردی غیر قابل تحمل که در کمر و زیر دلش پیچید او را بی دفاع تر از همیشه کرد.
زینال به رگه ی خون روشن راه یافته ی روی قالی نگاه کرد. هنوز متوجه اوضاع نشده بود که با صدای
غضبناکی که میگفت:» چه گ...ی داری میخوری زینال؟ مگه تو رو نفرستادم سراغ حسن ...« به سمت
در برگشت و بهادر را خشمناک درآستانه ی در دید.
بهادر نگاه حیرت زده اش به زینال که روی دخترک رنگ پریده و نیم جان خیمه زده بود میخکوب شد.
چشمهایش به سمت خونی که پهنای قالی را سرخ کرده بود و هرلحظه وسعتش بیشتر میشد کشیده شد.
خودش را بی معطلی به زینال رساند و یقه ی پیراهنش را با دو دست گرفت و او را با یک حرکت
خشمانه از روی شوکا بلندکرد. آتش از چشمانش میبارید:
-بی ناموس من تو رو فرستادم حسن رو بیاری که بخاری اتاقو روشن کنه... فرستادم که دخترشو بی عفت
کنی؟ هاااا؟
به زینال مجال حرف زدن نداد و با مشت و لگد به جانش افتاد.
شوکا روی زمین از درد زیر دل و کمر به خودش می پیچید و نفس در سینه اش حبس شده بود.
ضربات مشت بهادر بی محابا به روی زینال فرود می آمد:
- میخوای بدبختم کنی؟ میدونی چه ... خوردی؟ خان بفهمه دخل هردومون دراومده!
باران شدیدتر شده و مستی از سر هردو پریده بود. زینال سعی میکرد توضیح دهد که هنوز اتفاقی بین او
و شوکا نیفتاده است تا خودش را از زیر مشت و لگد بهادر نجات دهد ولی پسر خان شدیدا آمپر چسبانده
بود و به داد و فریادهای زینال گوش نمیداد.
همانطور که خصمانه به زینال حمله میکرد داد میکشید:
-دختر بیچاره رو چه بلایی سرش آوردی که اتاق غرق خون شده... زنای کافه شب طلایی کمت بودن که
به این بینوا هم رحم نکردی و بی سیرتش کردی؟خودت میفهمی این کارت چه عاقبتی واسه من داره؟
زینال که از درد ناشی از سیلی ها و لگدهای بهادر به خودش می پیچید عربده میزد:
-بابا... هنوز کاری نکردم . نمیدونم اینهمه خون یه دفه از کجا اومده... به جان تو راست میگم.
شوکا به زحمت خودش را به کنج دیوار کشاند احساس ضعف شدیدی داشت. پی در پی عق میزد و اتاق را
به گند کشیده بود. بوی ترشی و خون حالش را بدتر و تهوعش را بیشتر میکرد.
romangram.com | @romangram_com