#اشک_شوکا_پارت_29


وحشت زده ی شوکا به دندانهای زرد زینال که از ورای لبهای کلفت و کبودش بیرون زده بود، قفل شد.

تمام وجودش پر شد از تنفر و انزجار. خواب چند ماه قبلش را به یاد آورد. وجودش ماالمال از ترس شد.

بدنش یخ کرد. سرد... سرد...

احساس کرد دل و روده اش بهم تابیده می شوند. چند قدم عقب رفت. با صدای آهسته و مالامال از

وحشت که در غرش رعد و برق گم میشد میگفت:

- نه..نه.. تو رو خدا... نه!

چشمان بی حیای زینال پر شد از برق شیطانی. لبخندش هر لحظه چندش آورتر میشد. افکار شوم در

مغزش می چرخید. با هر قدمی که شوکا به عقب میرفت، او تلو تلو خوران به جلو می آمد. ترس شوکا او

را سرمست تر میکرد. از دهانش بوی گند به اطراف ساطع میشد. لبخندهایش به خنده های شیطانی بدل

گشت و سرخوشانه تکرار میکرد:

- به به شوکا خانم... چشم ما به جمال شما روشن شد. پدر گرامی تشیف ندارن، درسته؟

شوکا لرزان لرزان برای فرار از چنگال زینال به عقب میرفت. به دیوار رسیده بود و راهی برای فرار

نداشت. فاصله اش با زینال در حد دو قدم بود. زینال در حالیکه افکاری پلید در چشمان دریده اش خوانده

میشد با گامی بلند خود را به شوکا رساند. دستش که به بدن دختر خورد، شوکا به زینال حمله کرد وچنگ

انداخت به صورت کریه مرد مست. درد ناشی از خراشیدگی صورت، زینال را عصبی و خشمناک کرد

و دخترک را با دو دست گرفت و به دیوار کوبید...

قلب شوکا بی وقفه از هول و اضطراب میکوبید. برای فرار کردن تمام نیرویش را به کار میبرد ولی

قدرت زینال خیلی بیشتر از انرژی هدر داده شده ی شوکا بود. مانند تالش گنجشکی از چنگال عقابی

وحشی . وحشت و ترس در تک یاخته هایش لانه کرده و بدنش از سرما میلرزید بطوریکه لرزش بدنش از

نگاه پست زینال مخفی نماند و همان مردک وقیح را در تصمیمش بی پروا تر و مصمم تر میکرد. رد

بخیه بر روی گونه ی زینال و قیافه ی خلافکارانه ای که داشت وحشت شوکا را بیشتر میکرد.

دستان دخترک را بالای سرش به دیوار چسباند. شوکا از پاها برای دفاع از خودش کمک گرفت که زینال

با چسباندن بدنش که بوی ترشیدگی و تعفن میداد به بدن شوکا و فشار دادن او به دیوار دختر بینوا را خلع

سلاح کرد. دردی به تدریج در وجودش شکل گرفت...ولی ترسیده تر از آن بود که به دردهایش توجه کند.

با چشمانی که در آن شیطان لانه کرده بود تمام اعضای صورت شوکا را می کاوید و بر روی تک تک


romangram.com | @romangram_com