#اشک_شوکا_پارت_28

گفت:

-کی میتونه باشه؟

بطور حتم تیمور خان نبود. چون او همیشه آمدنش را به عمو حسن اطلاع میداد.

ژاکتش را از روی جالباسی و فانوس را از گوشه ی اتاق برداشت. در را نیمه باز کرد و در حالیکه ترس

همه ی وجودش را دربر گرفته بود داد زد:

-کی اونجاس؟

فریادش در صدای شر شر باران گم شد

مجددا فریاد کشید:

-پرسیدم کی اونجاس؟

صدای قهقه ی دو مرد با صدای باران در هم آمیخت و شوکا از ترس به خود لرزید

صدای قهقهه نزدیکتر میشد و وحشت شوکا بیشتر.

در نور کمرنگ فانوس شوکا توانست هیکل آن دو مرد را که بی توجه به حضور شوکا به سمت عمارت

می آمدند ببیند. بهادر و زینال بودند. تنها چیزی که در مخیله اش نمیگنجید حضور این دو فرد در عمارت،

آنهم در آن شب بارانی بود.

هردو تا خیس، ژولیده و مست، درحالیکه می خندیدند به سمت پله ها می رفتند. در این هنگام بهادر از

خنده ایستاد و فریاد کشید:

-حسن... بیا اتاقای بالا رو روبراه کن. من و زینال شب اینجاییم

سپس هردو قهقهه زنان، از پله ها بالارفتند.

شوکا برای لحظه ای مات و مبهوت به مسیر عبور آن دونفر نگریست. با عجله به اتاق برگشت. بقدری

ترسیده بود که قدرت فکر کردن و تصمیم گیری نداشت. خودش را لعنت میکرد که چرا به حرف پدرش

گوش نکرده و شب در عمارت تنها مانده است. مدتی به دور خودش در اتاق چرخید. بین دو راهی ماندن

و رفتن گیر کرده بود. چهره ی زشت با لبخندهای شیطانی زینال پیش چشمانش شکل گرفت. وجودش پر

از ترس شد. حضور بهادر و زینال در عمارت یعنی آخر وحشت برای شوکا...

گذشت زمان از دستش در رفته بود. فانوس و شالش را برداشت . در اتاق را باز کرد تا خود را به خانه

ی بی بی برساند که با چهره ی کریه و مست زینال روبرو شد...

زینال که تنها بودن با شوکا را انگار در خواب میدید از فرط شعف لبهایش به دو طرف کشیده شد. نگاه

romangram.com | @romangram_com