#اشک_شوکا_پارت_27
رسول نبود. خانواده اش هم از او خبر نداشتند. شوکا لحظه ای آرام و قرار نداشت و اطلاع دادن به رسول
در مورد بارداریش امری حیاتی شده بود. علایم بارداری در شوکا روز به روز آشکارتر میشد و دختر
بینوا ضعیف تر و رنگ پریده تر. چیزی به پایان ماه سوم نمانده بود. بارها شوکا از عدم تماس رسول
اظهار ناراحتی کرده بود که عمو حسن در جواب گفته بود
-اوندفه هم چند ماه ازش بیخبر بودیم، دیدی که صحیح و سالم بود و اشکا از جیبت رفت
روزی چند بار جلوی آینه می ایستاد و اندامش را انداز ورانداز میکرد. شکرگزار لباسهای گشادش بود که
مانع نمایان شدن شکم برجسته اش میشد.
وضعیت قلبی عمو حسن رو به وخامت بود و بیشتر کارهای عمارت بر عهده ی شوکا بود.
سه ماه مهلت رسول تمام شد و خبری از او نبود.
روزی هزار بار با خودش نقشه میکشید که بهانه ای جور کند، به شهر برود و قابله ای پیدا کند برای سقط
جنینش. به دلیل تغییراتی که در چهره و اندام پیدا کرده بود کمتر به روستا میرفت و خودش را از مردم
پنهان میکرد.
هوا به شدت سرد و تقریبا هر روز بارندگی بود. عمو حسن طبق توصیه پزشک می بایست برای ویزیت
مجدد به تهران میرفت. تا لحظه ی آخر به شوکا توصیه میکرد که به سراغ بی بی برود و او را با خودش
به عمارت بیاورد و شب تنها نماند.
شوکا هم هردفعه چشمی میگفت و در دل با خودش میگفت :
-همین مونده که شب بیاد اینجا و شکم طبلمو ببینه و رسوای عالم بشم.
هوا تاریک شده بود. باران به شدت میبارید و صدای رعد و برق به گوش میرسید گویی که آسمان از
زمینیان شاکی بود وخشمش را بصورت کوبیدن قطرات درشت باران بر آنها فرو میخورد. شوکا کنار
بخاری هیزمی کز کرده و سر در گریبان به درد بی درمانی که دچارش شده بود می اندیشد و خیال
پردازی میکرد. با تصور اینکه مردم روستا از بارداری اش در خانه ی پدری خبردار شوند و آوازه ی
رسواییش در روستا بپیچد دچار تنگی نفس میشد.
در همین موقع صدای ماشینی که جلوی عمارت پارک کرد او را از عالم رویا بیرون آورد. با خودش
romangram.com | @romangram_com