#اشک_شوکا_پارت_26

-گریه نکن... خدا رو شکر بخیر گذشته و حال عمو حسن خوبه. قول میدم به ماه نکشیده برگردم و مجلس

عروسی رو راه بندازم

شوکا بی توجه به دلداریهای رسول، خودش را در رختخوابش انداخت. لحاف را روی سرش کشید و زار

زد.

بازگشت عموحسن به روستا مصادف شد با رفتن رسول به محل خدمتش.

رسول در طی این مدت توانسته بود با وعده و وعیدهایش تا حدودی از غم و اندوه شوکا بکاهد و او را

امیدوار به برگزاری عروسی در آینده ای خیلی نزدیک کند.

ارباب تیمور که به همراه عمو حسن به عمارت آمده بود خاطر نشان کرد که دکتر تاکید کرده وضعیت

قلبی عمو حسن رضایت بخش نیست و با توجه به سکته ی قلبی که چند روز قبل داشته است احتمال دارد

با کوچکترین استرس سکته ی مجددی رخ دهد و نجات جان عموحسن غیر ممکن باشد.

علیرغم خبرهایی که مبنی بر تظاهرات مردم و شلوغ شدن خیابانها در شهرهای بزرگ به گوش میرسید

در روستا همه چیز امن و امان بود وروزها از پی هم میگذشتند.

رسول به قول خود عمل میکرد و هر چند روز یکبار به شوکا زنگ میزد و به او یادآوری میکرد که بدلیل

ناامنی مرزها با مرخصی اش برای سه ماه دیگر موافقت کرده اند و در عوض اجازه ی بیست روز

مرخصی داده اند.

چند هفته از رفتن رسول میگذشت. مسئولیت و کار شوکا به دلیل بیماری عمو حسن ببیشتر شده بود. اما

چیزی که شوکا را بیشتر از همه عذاب میداد. تهوع های صبحگاهی، بی اشتهایی و تنفر از بوهای خاص

و بعضی از غذاها بود.

در ابتدا تعویق عادت ماهیانه اش را به حساب استرسهای کاری گذاشت و علایم نو ظهور را به خستگی و

بی خوابیهایش نسبت میداد.

با تشدید شدن علایم و شباهت پیدا کردن وضعیت جسمی اش به دختران ازدواج کرده ی روستا که بچه دار

شده بودند، ترس بر وجودش چیره شد و هر لحظه با خودش تکرار میکرد:

- محاله... محاله! من باردار نیستم. صفیه و طاهره دخترهای برادر بی بی یه سال بعد ازدواج باردار

شدن. غیرممکنه که من به این زودی حامله بشم....

ولی واقعیت چیز دیگری بود. شوکا هنوز به خانه ی شوهر نرفته باردار شده بود.

دو هفته میشد که از رسول خبر نداشت. مدتی که برایش دو سال گذشت. هیچ راهی برای دسترسی به

romangram.com | @romangram_com