#اشک_شوکا_پارت_25


تو هم در نبود من بیا پیش عمو حسن. هردوتاتون تنها نیستید.

رسول، همسرش را به خودش فشرد. با یک دست چراغ اتاق را خاموش کرد و به نرمی شوکا را به سمت

تشکچه کنار اتاق هدایت کرد.





صبح روز بعد با صدای قاسم پسر تلفنچی روستا از خواب بیدار شدند که پشت سر هم شوکا را صدا میزد.

شوکا دست دراز کرد و پیراهن خود را از کنار تشک برداشت. رسول دستش را گرفت:

- تو نمیخواد بیای بیرون . خودم میرم

رسول از اتاق بیرون آمد و در حالیکه کمربندش را می بست رو به قاسم که پایین پله های عمارت ایستاده

بود گفت:

-چه خبرته اول صبحی سرو صدا راه انداختی؟!

-آقام گفت به شوکا خانم بگم که تیمورخان زنگ زده و گفته دیشب حال عموحسن بد شده و بردنش

بیمارستان بستریش کردن. الان حالش خوبه ولی دکترا گفتن فعلا مرخص نمیشه. عمو حسن پیغام فرستاده

که به مهمونا بگین مجلس عروسی عقب افتاده

رسول از شنیدن این خبر ناخوشایند آنهم در اول صبح شوکه شد ولی بیشترین نگرانی اش مربوط به

سلامتی عمو حسن بود.

بعد لحظه ای تأمل رو به قاسم کرد:

-به بابات بگو تا یه ساعت دیگه با شوکا خانم میایم تلفن خونه

بعد از رفتن قاسم با عجله به اتاق برگشت تا موضوع را به آرامی به شوکا بگوید. بطور حتم این خبر بر

شوکا تاثیر بدتری داشت هم بواسطه ی بدحال شدن پدرش و هم عدم برگزاری مجلس عروسی

پا که به اتاق گذاشت با چشمان اشک آلود و بی تابی شوکا مواجه شد.

شوکا در رختخواب نشسته بود و گریه میکرد. صدای قاسم بقدری بلند بود که کار رسول را برای پیغام

دادن راحت کرد.

.

رسول کنار همسرش نشست. دست به دور شانه اش انداخت


romangram.com | @romangram_com