#اشک_شوکا_پارت_24
دختر خوب و ساده ای هستی. عمو حسن و تو بیشتر از اینا به گردن این خونواده حق دارن
شوکا لبخندی حاکی از خوشحالی بر لبانش نشست:
-خدا از بزرگی کمتون نکنه خانم جان. شما و منصور خان همیشه کمک حال من و بابام بودید.
- کاری نکردیم عزیزم
یک هفته از حضور ارباب و مهمانهایش در عمارت میگذشت و قصد بازگشت به تهران داشتند. حسن هم
مشکلات قلبی اش را با تیمور خان مطرح کرد و قرار شد با آنها برای درمان به تهران برود. هرچند
شوکا مجبور نبود صبح زود برای تامین آب آشامیدنی به قنات برود ولی برای انجام کارها و امورات
روزمره قبل از طلوع آفتاب بیدار میشد و آخرین نفری بود که به رختخواب میرفت. رسول با عمو حسن
در مورد مراسم عروسی صحبت کرد که قبل از بازگشتش به محل خدمت با حضور اقوام نزدیک مجلس
ساده ای برگزارکنند و شوکا را به منزل پدرش ببرد.
با موافقت عمو حسن، شوکا در پوست خود نمیگنجید ولی عموحسن انجام مراسم را به بعد از بازگشتش از
تهران موکول کرد. قرار شد در مدتی که حسن تهران است رسول مقدمات عروسی را فراهم کند.
دو روز از رفتن عمو حسن به تهران میگذشت. در این مدت شوکا و همسرش در حال تهیه تدارکات
عروسی و دعوت مهمانها بودند.
شوکا در آینه به صورت بند انداخته و ابروهای کمانی شده و باریکش که هنر دست بی بی بود، نگاه کرد.
دستی به روی نواحی قرمز شده ی صورتش که یادگارنخ بند بود، کشید. چشمانش را بست و غرق در
رویا و افکار خود شد. به دور او حلقه
لبخندی حاکی از مهربانی و تشکر بر لب راند.
رسول به شوکا نزدیک شد و دستانش را
دوراو حلقه کردچشم که گشود چهره ی رسول را در آینه دید که عاشقانه به او نگاه میکرد.
- سه شب دیگه خونه ی خودمون هستیم
غمی سنگین بر دل شوکا نشست:
-ولی فردای عروسی تو عازم هستی
-قول میدم ایندفعه بیخبرت نذارم. هفته ای یه بار از پاسگاه مرزی میام مخابرات شهر و بهت زنگ میزنم.
romangram.com | @romangram_com