#اشک_شوکا_پارت_23
صبحانه را فراهم کند. منصور خان و همسرش فریبا خانم در حال قدم زدن در باغ بودند. علیرغم ازدواج
کاملا سنتی که داشتند، مهر و علاقه ی این زن و شوهر به یکدیگر زبانزد دوست و آشنایان بود.
با ورود رسول و شوکا به باغ، منصور و همسرش که در حال گفتگو با یکدیگر و بازرسی شاخه های
آویزان درختان بودند به سمت آنها گام برداشتند. رسول و شوکا مودبانه سلام کردند. فریبا با دیدن رنگ و
روی پریده و علایم خستگی و ضعف که در چهره ی شوکا واضح بود، دست دخترک را گرفت و به
کناری کشید:
-چی شده شوکا جان؟ رنگ به رو نداری
شوکا از شرم سرخ شد و سر به زیر افکند:
-چیزی نیست خانم جان یه ذره خسته ام
فریبا زن باهوشی بود. با دیدن لپهای گل انداخته ی شوکا خنده ی ریزی کرد:
-فکر نمیکی یه ذره عجله کردید؟ البته ما که بد نمیدونیم ولی مردم روستا یه خورده حرف و سخن بازن...
خدا نکرده پشت سرت صفحه میذارن
اشک در چشمان شوکا موج زد سر بلند کرد:
-حریفش نشدم خانم جان... قول داده هفته ی دیگه عروسیمو بگیره
فریبا تای ابرویی بالاانداخت:
-جهازت حاضره؟
- قراره برم خونه ی باباش زندگی کنم تا از اجباری بیاد. اونوقت میریم سیستان و بلوچستان. قراره اونجا
استخدام ارتش بشه. رختخوابامو دوختم. یک گنجه و کمی هم ظرف و ظروف مال زرین بانو خدا بیامرزه
که تیمور خان بهم داده. واسه شروع زندگی کمه ولی چاره ای ندارم.
-فریبا به دقت به حرفهای شوکا گوش میکرد و امیدوار بود رسول به قولش عمل کند و اجازه ندهد حرف
این دختر بیگناه در دهنها بپیچد. در آن زمان روستاییان به بعضی از رسم و رسومها بیش از حد بها
میدادند و در مورد آنها حساس بودند. اگر دختری که قبل از عروسی با شوهرش همبستر میشد، زنی بی
آبرو بود.
فریبا دست شوکا را گرفت:
-انشا... همینطور که میگی میشه. اگه نیاز پولی داشتید حتما به من یا منصور بگید... کمکتون میکنیم. تو
romangram.com | @romangram_com