#اشک_شوکا_پارت_22
رسول مکثی کرد و سپس گفت:
-چی شده شوکا؟ داری نگرانم میکنی
-دیروز رفتم انباری سیر بیارم. در انبار بسته بود و صدای حرف از اونجا میومد. از لای شکاف در نگاه
کردم . بهادر خان و دوستاش و همون لوله کشه مشغول یه کارایی بودن. کبریت و زرورق و خالصه
نمیدونم ترس برم داشت. فورا از اونجا فرار کردم.
رسول ناگهان شوکا را از خودش جدا کرد و با دو دست شانه ی شوکا را گرفت:
-نفهمیدن که تو اونا رو دیدی؟
-بهادر خان بهم شک کرد و پاپیچم شد ولی من منکر شدم. خیلی ترسیده بود که تیمور خان متوجه نشه
-
ترس بر وجود شوکا غلبه کرد و از درون لرزید. یاد تهدید بهادر افتاد که جرات نمیکرد به همسرش
بگوید.
میدونی اگه بفهمن تو اونا رو دیدی زنده ت نمیذارن؟
رسول ادامه داد:
-تیمور خان اگه بفهمه از ارث محرومش میکنه. اون با هرچیزی کنار میاد الااعتیاد، اونم اعتیاد به
هرویین... تو هم شتر دیدی ندیدی. همین حالا حرفایی که به من زدی فراموش کن و بگیر بخواب.
دست به دور شانه ی شوکا انداخت و او را به سمت خودش کشید. نگاهی به ابروهای کمانی، چشمهای
کشیده و آهو وش و موهای همسرش که مانند آبشاری از سر شانه اش ریخته بودند انداخت. نتوانست بر
وسوسه های درونش غلبه کند و به همسرش نزدیکتر شد. چیزی که عمو حسن همیشه از آن ترس داشت و
آنشب هم با پادر میانی ملوک خانم به شوکا اجازه داده بود که به منزل پدرشوهرش برود. رسم بر این بود
که زن قبل از مراسم عروسی شب را در منزل پدر شوهر نماند.
علیرغم مقاومتهای شوکا در برابر خواهش های همسرش٬ رسول بی توجه به رسم و رسومات روستا، در
آن شب به خواسته ی دلش رسید و شوکا خسته تر از همیشه و وحشت زده از عمل انجام شده در آغوش
همسرش گریست. حتی دلداریهای رسول مبنی بر اینکه هفته ی آینده او را رسما به خانه ی پدرش خواهد
آورد نتوانست از غم و پشیمانی دختر بینوا بکاهد. هردو میدانستند اگر قرار است مراسم عروسی طبق
رسم و رسومات انجام شود آماده کردن تدارکات حداقل یکماه طول میکشد.
صبح روز بعد با تنی رنجور و رنگی پریده با رسول به عمارت برگشتند تا قبل از بیدار شدن مهمانها بساط
romangram.com | @romangram_com