#اشک_شوکا_پارت_21


-من با اون چکار دارم!

شوکا سینی به دست به سمت رسول آمد:

-درضمن امروز با بهادر خان برمیگردن تهران.

جلوی رسول چرخ عشوه گرانه ای زد، از آشپزخانه خارج شد و به سمت پله ها رفت.

هنوز قدم به اولین پله نگذاشته بود که رسول آمرانه گفت:

-

اول لباستو عوض کن بعد سینی صبحونه رو ببر بالا

شب از نیمه گذشته بود. شوکا به روی تشکش نشست و مشغول ماساژ دادن پاهایش شد. رسول بدون آنکه

چشمهایش را باز کند غرید:

- اگه گذاشتی امشب راحت بخوابیم! یا غلت میزنی یا خر خر میکنی. الانم که نشستی رو تشک ولحاف رو

کنار زدی. بگیر بخواب دختر...

شوکا با صدایی که درآن خستگی موج میزد گفت:

- امروز خیلی خسته شدم... اون از اول صبح که شازده ی ارباب و دوستاش که میخواستن برگردن تهران

و مجبور شدم واسه توراه اونا خوراکی آماده کنم. بعدشم که منصور خان و خونواده ش هوس فرح آباد و

دریا به سرشون زد و واسه اونا سبد خوراکی بذارم. خرده فرمایشای ارباب و بابام و نهار و الی آخر...

حق ندارم از خستگی خوابم نبره؟ مگه من چقدر جون دارم؟!

رسول از جا بلند شد. موی بافته شده ی شوکا را به دست گرفت کش دور موها را از آن جدا کرد و در

حالیکه با انگشتانش موهای بهم تابیده شده را باز میکرد به نرمی گفت:

-واسه همین امشب اجازه ت رو از عموحسن گرفتم و آوردمت خونه ی بابام. خیلی زود از این وضع

راحت میشی.

شوکا سرش را روی شانه ی همسرش گذاشت:

-اگه یه چیزی بهت بگم قول میدی بین خودمون بمونه؟

رسول متعجبانه نگاهی به شوکا انداخت:

-اتفاقی افتاده؟

-مربوط به ما نمیشه ولی فکر کنم لازمه بهت بگم


romangram.com | @romangram_com