#اشک_شوکا_پارت_20
-اتوبوس بین راه خراب شد. نصفه شب به شهر رسیدیم . با یه ماشین گذری تا اول روستا اومدم بقیه راهو
هم پیاده گز کردم
عمو حسن تازه متوجه سروضع کثیف و نامرتب آنها شد. به گفتن استغفرا... زیر لب اکتفا کرد و پدرانه
ادامه داد:
-خوشحالمون کردی ... برو تو اتاق استراحت کن بابا
سپس رو به شوکا کرد و با تحکم گفت:
-تو هم صبحونه رو آماده کن. الان خان و مهموناش بیدار میشن
زینال که از دیدن فردی به عنوان همسر شوکا یکه خورده بود بعد از یک احوال پرسی ساده خودش را
مشغول نصب شیر آب کرد. هرچند بیحیا تر از آن بود که نگاههای هیزش را کنترل کند و لبخند شیطانی
اش را با دیدن موهای بهم ریخته ی رسول و لباس آلوده به خاک و گل شوکا مخفی کند.
شوکا با عجله به آشپزخانه رفت ورسول به دنبال شوکا وارد آشپزخانه شد:
-این مافنگی کیه؟
شوکا هنوز غرق در خوشی لحظاتی که با همسرش در جنگل داشت، بود و هیچ توجهی به دور و اطراف
نداشت.
رسول مجددا با لحنی معترضانه و بلند تر گفت:
-شوکا با توام...
شوکا سرش را برگرداند:
-ها... با من بودی؟
-پرسیدم این مرتیکه ی مافنگی هیز کیه اینجا؟
شوکا بی تفاوت گفت:
-لوله کشه... بهادر خان با خودش از تهران آورده
رسول جدی ادامه داد:
-خوش ندارم خیلی دورو برش دیده بشی!
شوکا اعتراض کرد:
romangram.com | @romangram_com