#اشک_شوکا_پارت_19


حضور حشرات ریز جنگلی هم نتوانستند مانع معاشقه های آن دو دلداده شوند.

با شروع آواز بلبل به خود آمدند. لباس رسول به واسطه نم زمین و عرق خیس شده بود و لبهای شوکا

متورم و دردناک. کوفتگی بدنشان به علت سفتی و سختی زمین غیر قابل انکار بود.

شوکا با دو دست محکم به صورتش زد:

-خاک بر سرم... صبحونه ی خان دیر شد!

با عجله بلند شد. لباسش کثیف تر از آن شده بود که با تکاندن تمیز شود. نگاهی به سرو وضع رسول کرد.

وضعیت او هم بهتر از شوکا نبود. چشم در چشم هم شدند و با صدایی بلند خندیدند.

رسول دستی به موهای کم پشتش که در ناحیه شقیقه ها خالی شده بود کشید:

- هرکی ما رو با این وضع ببینه آبروریزی بدی میشه!

شوکا دست رسول را محکم گرفت:

-بجنب تا دیرتر از این نشده

در طول راه بدون وقفه تمام اتفاقاتی را که در مدت نبود شوهرش روی داده بود مو به مو تعریف میکرد.

رسول هم از اوضاع نابسامان مرزها به دنبال جریانات انقلاب در کل ایران و رشادتهاش در محافظت از

مرزهای کشور میگفت و اینکه رییس پاسگاهی که در آنجا خدمت سربازی اش را میگذراند به او قول داده

بود که رسول را به عنوان یک نیروی کارآمد بعد اتمام سربازی اش نگه دارد و مقدمات استخدام شدنش را

در ارتش فراهم کند.

هرچند شوکا راضی به دور شدن از پدرش و رفتن به مکان محروم و نا امن سیستان و بلوچستان نبود ولی

رسول او را قانع کرد که بعد چند سال با موقعیت بهتری از نظر اجتماعی و مالی به مازندران برخواهند

گشت.

وقتی که به عمارت رسیدند زینال و پدرش مشغول انجام ریزه کاریهای مربوط به لوله کشی بودند.

حسن شاکی و غرغرکنان از دیر آمدن شوکا نگاهی به آن دو کرد.

با دیدن رسول اعتراضش را فرو خورد و چشمانش از شادی درخشید. به سمت رسول رفت و با کف

دست سه ضربه به پشتش زد:

-خوش اومدی پسرم... بی خبریت نگرانمون کرده بود. تازه از راه رسیدی؟

رسول سری تکان داد:


romangram.com | @romangram_com