#اشک_شوکا_پارت_18
کردی اونوقت میخوای واست برقصم؟
رسول دستی لابلای موهایش کشید و خیلی جدی گفت:
-باور کن فکر نمیکردم تا این حد بترسی وگرنه قلمای پام میشکست و پشت درخت قایم نمیشدم. از بالای
درخت خودمو روت مینداختم
سپس مثل بمب از خنده منفجر شد.
رسول بذله گو و شوخ بود. آنقدر دلقک بازی در میآورد که خنده را در اوج غم و اندوه، میزبان لبهای فرد
مقابلش میکرد.
شوکا که هنوز دراز کش بود، بی توجه به سرخوشی رسول ناگهان متوجه روشنایی روز شد. به سرعت
از جا برخاست و بلوز و دامنش را که پر از برگ درختان بود با دست تکاند. لباسها نم زمین را به خود
گرفته بودند. به اطراف چشم گرداند تا سطلش را بیابد. بلند گفت:
-خدا مرگم... دیر شد... الان همه منتظر صبحونه ن!
رسول با تعجب پرسید:
-همه؟
به چشمهای رسول خیره شد. چقدر دلتنگش بود. دلش رضایت نمیداد در ابراز محبت به رسول پیش قدم
باشد خصوصا با کاری که رسول انجام داده و شوکا را تا سر حد مرگ برده بود. خونسردانه گفت:
- تیمور خان و اهل و عیالش و مهموناش اومدن !
سپس بی اعتنا به رسول سطل را برداشت و با گامهایی بلند به سمت چشمه راه افتاد
رسول که تازه به عمق ناراحتی شوکا پی برده بود از پشت سر داد زد:
- بگم غلط کردم راضی میشی؟
شوکا ریز خندید. سر جایش ایستاد. به عقب برگشت. لبخند زیبایی را به شوهرش هدیه کرد. رسول
ساکش را که از پشت درخت برداشته بود به طرفی پرت کرد با چند قدم بزرگ خودش را به شوکا رساند.
همسرش را درآغوش کشید سرش را لای موهای او برد و نفس بلندی کشید:
- این دفه خیلی بیشتر از همیشه دلتنگت بودم. دو هفته مرخصی گرفتم. انشا... همین روزا بساط عروسی
رو راه میندازیم.
...
آنقدر دلتنگ هم بودند که دل کندن از یکدیگر آسان نبود. زمین نمناک جنگل، برگهای خیس پاییزی و
romangram.com | @romangram_com