#اشک_شوکا_پارت_17


خواب پرید. سوره ی ناس را زیر لب خواند.

نگاه به ساعت نصب شده روی دیوار کرد. با دقت فراوان فهمید ساعت از شش گذشته است. باید مقدمات

صبحانه را برای مهمانها فراهم میکرد.

لباس گرم پوشید و به سمت قنات راه افتاد. با هر صدایی به دور و برش نگاه میکرد. هنوز وحشت آن

خواب از وجودش رخت برنبسته بود.

نزدیک قنات رسیده و هوا تقریبا روشن شده بود.

در این هنگام دو دست مردانه از پشت دور کمرش حلقه زد و صدایی آرام بیخ گوشش گفت:

-کجا میری خاله قزی؟

نفس در سینه شوکا حبس شد انگار که دستهای عزراییل به دور کمرش پیچیده شده بودند. حلقه دستها

هرلحظه تنگ تر میشد و ترس شوکا و لرزش اندامهایش بیشتر. زبانش قفل شده و اجازه ی هر حرکتی از

او گرفته شده بود. ضعف بر اندامهایش چیره و چشمهایش تیره و تار شد. بین دستها به پایین لغزید. در

آخرین لحظات صدایی آشنا شنید :

-نترس خانمی منم رسول...

چشمانش را که باز کرد چهره ی رسول را مقابلش دید. شوهرش بود. با موهای کوتاه شده و لباس

سربازی. باورش نمیشد که بعد چندین ماه بیخبری رسول به خانه برگشته بود. سرش را به اطراف گرداند

روی زمین بین درختها دراز کش بود. احساس گیجی و منگی داشت . دستی به صورتش کشید. با صدای

قهقهه ی رسول به خودش آمد. خواب شب قبل تکرار شده با همان صحنه. با این تفاوت که به جای زینال

فردی که دل و جانش را به او بخشیده بود در مقابلش قرار داشت. یاد حرف بی بی افتاد که همیشه میگفت

»قدیمیا راست میگن خواب زن چپه«.

لبخند کمرنگی روی لبش آمد.

رسول که تا آن لحظه محو صورت همسرش بود با لهجه غلیظ مازندرانی گفت:

- چه عجب لبخند شوکا خانم رو دیدیم!

شوکا هوشیار شد. شدیدا از رفتار رسول شاکی بود. بین دوراهی محبت کردن و ابراز علاقه به رسول و

بی محلی به او به علت رفتار ناپسندش قرار گرفت:

-به نظر تو الان باید چکار کنم؟ سپیده نزده از لای درختا م ِث عجل معلق بیرون اومدی و من قبضه روح


romangram.com | @romangram_com