#اشک_شوکا_پارت_16

تا سپیده دم زمان زیادی نمانده بود. همه در خواب ناز بودند. طبق معمول شوکا سطل به دست به سمت

قنات در حال حرکت بود.

قرص کامل ماه در آسمان زمین را روشن کرده و وزش باد لای شاخ و برگ درختان سایه های شبح

مانندی از آنها ایجاد کرده بود.

شوکا نگاهی به سایه های متحرک انداخت و در حالیکه سعی میکرد خودش را شجاع نشان دهد با صدایی

که نسبتا بلند بود گفت:

-دیگه از هیچکدومتون نمیترسم!

ناگهان شبح انسان مانندی از پشت یکی از درختان جلویش ظاهر شد و با تمسخر گفت:

-از من چی کوچولو؟ از منم نمی ترسی؟

شوکا بادیدن زینال که روبرویش ظاهر شده بود چند قدم از ترس عقب رفت و جیغی از وحشت کشید.

سطل از دستش به روی زمین افتاد. هر قدمی که زینال به جلو برمیداشت شوکا دو قدم عقبتر میرفت.

ناگهان پایش به علفها گیر کرد و به روی زمین افتاد. تعداد شبح ها هر لحظه زیادتر میشد. شوکا در حالیکه

نفسش به شماره افتاده بود به چهره ها دقت کرد. بهادر و دوستانش بودند که لبخندهای زشتی بر لب داشتند

و حلقه وار به سمت شوکا می آمدند

پاهایش قدرت نداشتند و او را در بلند شدن یاری نمیکردند. صدا در گلویش خفه شده بود و توان جیغ

زدن نداشت. احساس سنگینی عجیبی بر روی قفسه سینه داشت انگار که بختک به رویش افتاده بود. حلقه

ی بهادر و دوستانش تنگ تر میشد و توان شوکا برای فرار کمتر.

آخرین تلاشش

را برای فرار کرد. دهان باز کرد تا از ته دل جیغ بکشد که با تکانهای عمو حسن از خواب بیدارشد.

در رختخوابش نشست. قطرات عرقی سرد از شقیقه هایش جاری، ضربان قلبش افزایش یافته و بغض

گلویش را گرفته بود. دست به روی قفسه سینه اش گذاشت. لرزش آن را بواسطه طپش قلبش احساس

میکرد. عمو حسن که شرایط نامساعد شوکا را دید از جا بلند شد و لیوان آبی را که همیشه موقع خواب

بالای سرش میگذاشت برداشت و به دست شوکا داد:

-بخور بابا... خواب دیدی. نترس!

شوکا آب را یک نفس خورد. لحاف را به سرش کشید و بدون حرفی سر بر بالشت گذاشت. هنوز

چشمهایش گرم نشده بودند که مجددا قیافه منحوس زینال جلوی دیدگانش جان گرفت. این دفعه خودش از

romangram.com | @romangram_com