#اشک_شوکا_پارت_15
شوکا منتظر ماند تا بهادر وارد عمارت شود. از پشت سنگها بیرون آمد. با سرعت هر چه تمام به سمت
عمارت دوید و خودش را داخل اتاقشان انداخت. لباسها، دستها و پاهایش گلی بودند. نگاهی به پای گلی
اش کرد که قالیچه ی جلوی در را کثیف کرده بود. از اتاق بیرون آمد. به دور و بر نگاه کرد. وقتی از عدم
حضور بهادر و یارو غارهایش اطمینان پیدا کرد، به لبه ی تراس رفت و با آب داخل لگن دست و پایش
را شست. سپس به اتاق بازگشت. لباسهایش را عوض کرد و به قصد رفتن به آشپزخانه از اتاق خارج
شد.
به محض خروج از اتاق بهادر را دید که در چند قدمی او ایستاده است. چشمهایش مانند دو کاسه خون
قرمز بودند. حال خوشی نداشت. بهادر نگاه خشمناکی به شوکا کرد. با لحنی بی ادبانه پرسید:
-تو اومده بودی پشت در انبار؟!
شوکا رنگش پرید. زبانش بند آمده بود. از ترس نزدیک بود غالب تهی کند. اگر برای بهادر مسجل میشد
که شوکا پشت در انبار بوده صد در صد تلافی میکرد.
شوکا من من کنان گفت:
-کی؟من؟... نه! تو آشپزخونه بودم به انبار چکار داشتم؟!
بهادر سرتا پای شوکا را ورانداز کرد. منگ تر از آن بود که متوجه تغییر لباس شوکا و لنگه کفش گلی
جلوی در اتاق شود.
عرق سرد ترس و وحشت از تیره پشت دختر بینوا سرازیر شد. سرش را پایین انداخت.متوجه لنگه کفش
گلی شد. با پایش آن را به پشتش هل داد.
شک و تردید از وجود بهادر رخت برنبسته بود.
با لحنی که بوی تهدید میداد گفت:
-بالاخره که معلوم میشه کی اونجا بوده وای به حالت اگه تو بوده باشی یا خان از صحبت من و تو بویی
ببره... زینال رو مامور میکنم ببردت جنگل ... خودت میدونی که چه بلایی به سرت میاره!
رنگ چهره ی شوکا مثل گچ و آب دهانش خشک شد. خیره ی چشمان سرخ و رگهای برجسته ی گردن
بهادر شد. چشمهایش به دو دو افتاد. پاهایش سست شد. دستش را به دیوار گرفت تا مانع از افتادنش شود.
به سختی گفت:
-م..م..م..من نبودم!
romangram.com | @romangram_com