#اشک_شوکا_پارت_14

هراس و وحشت بود که درآن لحظه به چیزی غیر از فرار و پنهان شدن از نظر بهادر نمی اندیشید .

در انباری با صدایی که حاکی از زنگ زدگی لولاهایش بود باز شد. بهادر پا به بیرون گذاشت و چشمش

به فانوس روشنی افتاد که نزدیک در گذاشته شده بود.

فانوس را برداشت و به دور و بر نگاهی انداخت. هوا کاملا تاریک شده بود به همین دلیل در نور ضعیف

فانوس متوجه سبدی که به فاصله ی کمی از انباری روی زمین افتاده بود نشد.

دو مرتبه به طرف انباری برگشت. در آستانه ی در ایستاد:

-کسی نبود.

یکی از هم پیاله هایش گفت:

- شاید گربه بوده

بهادر فانوس را بالا گرفت:

-پس این چیه؟

دیگری گفت:

-حتما زینال آورده

زینال معترضانه گفت:

-فانوس به چه کارمه؟!

دو مرتبه دوست بهادر گفت:

-غلط کرده... کار خودشه! وقتی خماری به سراغش میاد مادرشم نمیشناسه چه برسه به اینکه یادش باشه

فانوس رو با خودش آورده یا نه!

زینال که در حال برداشتن قوطی کبریت از روی زمین بود گفت:

-حالا فرض بگیریم کسی هم دیده باشه. مگه چی میشه؟ چرا الکی میترسید؟

بهادر به زینال توپید:

-مافنگی...اولین اتفاقی که میفته اینه که خان منو از خونه ش با اردنگی میندازه بیرون و از ارث محروم

میکنه. توهم باید بری شبا بغل سگا تو خیابون بخوابی! چون دیگه بهادر خانی در کار نیست تا جنسای

آشغالتو بهش غالب کنی .

سپس رو به بقیه کرد:

-زودتر خودتونو بسازید و بیرون بیاید. من دارم میرم عمارت تا خان شک نکنه!

romangram.com | @romangram_com