#اشک_شوکا_پارت_13


زرورق شفاف توجهش را جلب کرد و چشمش را به شکاف در چسباند.

صدای پچ پچی به گوش میرسید:

-زود باش زینال الان همه متوجه میشن

-کبریتا نم کشیدن آقا

-د یالا نفله!... از سرمون پرید

چشمان شوکا از فرط تعجب گشاد شده بود.

آنچه که میدید باور نمیکرد. بهادر، دوستانش و زینال در حال مصرف هرویین بودند.

صدای یکی از دوستان بهادر درآمد:

-بهادر میگفت فردا صبح داری گورتو گم میکنی... زیر همین تخته چوب یه مقدار بذار تا فردا به پیسی نخوریم

نخوریم...

شوکا با شنیدن صحبتها، دهانش برای جیغی از فرط بهت و حیرت باز شد که دستش را روی دهانش

گذاشت. پایش لغزید و محکم به در بسته برخورد کرد.

صدای عصبی بهادر بلند شد:

-خاک بر سرت زینال اونقدر فس فس کردی که متوجه ما شدن...

یکی از دوستانش داد زد:

-کی اونجاست؟

بهادر پایش را بلند کرد و لگدی به زینال زد:

-مرده شور برده زود جمع کن این دم و دستگاه رو

زینال که خمار بود با لگد بهادر به یکور افتاد.

بهادر از جا بلند شد و به سمت در آمد

ترس بر شوکا غلبه کرده بود. قطرات سرد عرق بر روی پیشانی اش جا خوش کرد. نفسش به شماره افتاد.

احساس سرگیجه داشت. وقت تنگ بود باید راهی برای فرار پیدا میکرد. به اطراف نگاه کرد تا جایی برای

پنهان شدن بیابد. چشمش به سنگریزه هایی افتاد که یکجا جمع شده بودند و قرار بود برای پوشاندن زمین

جلوی عمارت استفاده شوند. به سرعت به سمت آنها دوید که جلوی سنگریزه ها پایش درگودالی گیر کرد

و زمین خورد. دمپایی از پایش در آمد. چهار دست و پا خودش را پشت سنگریزه ها رساند. بقدری دچار


romangram.com | @romangram_com