#اشک_شوکا_پارت_12

بود که بهادر وقیحانه گفت:

- واسه حسن خیلی زیاده که دختر خوشگلی مثل تو داشته باشه!

شوکا سر به زیر انداخت و لبش را گزید. شاکی از گستاخی اربابزاده و لوله کش بود. به سختی خشمش را

مخفی کرد. در حالیکه از شدت عصبانیت سرخ شده بود و ناخنهایش را در کف دستش فرو میکرد با

صدایی مملو از ناراحتی آمیخته با خشم گفت:

-شما بزرگوارید آقا

مجبور بود سکوت کند. آدم گرسنه نان میخواهد و سقف بالای سر...

شوکا به سرعت از آن مکان دور شد در حالیکه خشمگین بود از سکوتش در برابر بهادر و زینال . قطره

ای اشک از گوشه ی چشمش چکید. تنها راهی بود که میتوانست کمی از غم ناشی از بیحرمتی های ارباب

زاده و لوله کش را بکاهد.

هوا رو به تاریکی بود. تیمور خان روی صندلی گهواره ای در تراس نشسته، دستهایش را در هم قفل

کرده و به دور دست خیره شده بود. با صدای قهقهه ی دختران برادر زنش به زمان حال برگشت و متوجه

تاریک شدن هوا شد. از همانجا داد زد:

- حسن! موتور برق رو روشن کن

با روشن شدن چراغها عمو حسن زیر لب صلوات فرستاد وفانوس به دست به طرف لانه ی مرغها در ته

باغ در کنار طویله ی گوسفندها و گاوها رفت تا تخم مرغها را بردارد.

زنها در اتاق زیر کرسی نشسته و در حال غیبت کردن و بیرون کشیدن مرده های مردم از زیر خاک

بودند.

شوکا در آشپزخانه مشغول پختن میرزا قاسمی برای شام بود. کار لوله کشی تقریبا به آخر رسیده بود و

نقریبا همه به غیر از بهادر از اینکه بازگشت زینال از عصر روز بعد به صبح کشیده شده خوشحال بودند.

منصور خان و همسر سیمین قدم زنان به ده رفته بودند.

خبری از بهادر و دوستانش و زینال نبود. شوکا سبد را برداشت و به طرف انباری که پشت عمارت بود

رفت تا کمی سیر بیاورد.

با گامهایی سبک به انباری نزدیک شد که صدای خش خشی از داخل انباری توجهش را جلب کرد

فانوس را به کناری گذاشت و به آهستگی سرش را به شکاف ایجاد شده بین دو تخته چوب سازنده در

انباری نزدیک کرد. روشنای ضعیف نشأت گرفته از کبریت روشن به همراه انعکاس نور آن از کاغذ

romangram.com | @romangram_com