#اشک_شوکا_پارت_11


-ببر بالا... مواظب حرفات باش بابا... الان اگه یکی از اونا بشنوه باید بقچه مونو بذاریم زیر بغلمونو بریم

گدایی

در همین لحظه زینال بدون اعلام حضور در آستانه ی در آشپزخانه ظاهر شد. دست شوکا بی اختیار به

سمت شالش رفت و آن را جلو کشید. زینال با به معرض گذاشتن دندانهای بزرگ و زردش پرسید:

-

؟مستراح کجاست

عمو حسن که گویا مانند اربابش از حضور زینال در آن خانه شاکی بود گفت:

-گوشه عمارت... سمت چپ

زینال سرش را به سمت دری چرخاند که نزدیک اتاق عمو حسن و شوکا بود

عمو حسن چانه ی زینال را گرفت و سرش را به سمت مخالف چرخاند:

-اونطرف آقا زینال... اونجا مخصوص ارباب و خونواده شه

زینال شوکه از طرز برخورد حسن چاک دهانش بسته شد و به طرف دستشویی راه افتاد.

عمو حسن صدایش را بلند کرد:

-ارباب گفتن که لوله ها رو از تو انباری پشت عمارت بهت بدم تا بعد خوردن نهارکارتو شروع کنی

زینال بدون توجه به حرف حسن به راهش ادامه داد.

صدای خنده و قهقهه ی مهمانها از بالا به گوش میرسید. چه غمی داشتند. در ناز و نعمت زندگی میکردند

و اطرافشان پر از خدم و حشم بود.

زینال در حال سر هم کردن شیلنگها بود تا به عنوان مسیر عبور آب از قنات استفاده شود و درنهایت به

یک لوله و شیر آب ختم شود. شوکا علیرغم میل باطنی اش مامور پذیرایی از زینال شده بود. شوکا با

سینی چای به سمت زینال آمد. بهادر در حال پچ پچ با زینال بود. شوکا سر به زیر به کنار آنها آمد و سینی

چای را روی زمین گذاشت:

-بفرمایید تا سرد نشده

بهادر با شنیدن صدا صحبتش را قطع کرد و به سمت شوکا چرخید. خیره ی چشمان کشیده و مژگان بلند

شوکا شد. انگار که اولین بار بود که این دختر رامی بیند. برقی شیطانی در چشمانش درخشید که از

چشمان تیز بین دختر مخفی نماند. شوکا بلافاصله به سمت عمارت چرخید. هنوز دومین قدم را برنداشته


romangram.com | @romangram_com