#اشک_شوکا_پارت_2
آماده سازی زمینها برای نوبت دوم کشت بودند.
هوا روشن شده بود که به قنات رسید. سطل را به داخل چشمه ای که از کنار قنات میجوشید انداخت که با
شنیدن صدایی که شبیه صدای جغد بود سرش را بلند کرد و به اطراف نگریست.
نگرانی بر وجودش مستولی شد و زیر لب گفت:
-صدای جغد اونم صبح. خیلی خوشایند نیست. خدا بخیر بگذرونه
سطل پر از آب را به دست گرفت که صدای افتادن یک درخت در همان نزدیکی بر نگرانی اش افزود. با
وحشت گفت:
-قاچاقچیای چوب !
خوب میدانست که اگر توسط یکی از آنها دیده شود مرگش حتمی است. آنها رحم و مروت نداشتند هرکسی
که آنها را میدید و شناسایی میکرد بی درنگ کشته میشد.
به سمت عمارت شروع به دویدن کرد. آبی که از سر سطل بیرون می جهید دامن بلند چیندار و
جورابهایش را خیس میکرد. وقتی به عمارت رسید پدرش مشغول رسیدگی به امورات عمارت بود و
مقدمات تشریف فرمایی ارباب روستا را آماده میکرد.
شوکا نفس نفس زنان سطل آب را لبه ی تراس گذاشت و خودش را روی آخرین پله انداخت و پاهایش را
دراز کرد. دستش را روی قلبش گذاشت. کوبش قلب را زیر انگشتان کشیده ش به وضوح درک میکرد.
عمو حسن با دیدن شوکا که رنگ به چهره نداشت و خسته و روی پله ولو شده بود، دست از کوبیدن گلها
و صاف کردن مسیر جلوی عمارت برداشت و به سمت شوکا آمد. با یک ضربه بیل را در زمین شل و
وارفته ی باران زده فرو کرد. سر بیل را با دو دست محکم گرفت. وزن نچندان الغرش را روی آن
انداخت و به بیل تکیه داد. بی مقدمه و بدون اینکه به شوکا اجازه ی سالم کردن بدهد با لحنی شاکی
گفت:
-صد بار بهت گفتم هوا روشن نشده پا از خونه بیرون نذار. نمیدونم چه مرضی داری که تو هوای سرد و
تاریک میری لب قنات! آخر قاچاقچیا بالیی سرت میارن . دختره ی لجباز. عین ننه ت یه دنده و کله شقه
ای
عمو حسن زیر لب غر غری کرد، بیلش را برداشت و به سمتی دیگر رفت.
باز هم با مادرش مقایسه شد. صد البته هر دختری شباهتهایی از مادر به ارث میبرد ولی شباهتهای شوکا
به مادرش خارج از وصف بود.
romangram.com | @romangram_com