#اشک_شوکا_پارت_1

«به نام او»


چشمایش را که باز کرد هوا گرگ و میش بود. فقط صدای نفسهای بلند پدرش، حسن، که کنار دیوار

خوابیده بود سکوت را در هم میشکست.

با اکراه رختخواب گرمش را ترک گفت. چقدر دلش میخواست که در آن هوای سرد پاییزی تا نیمه ی روز

بخوابد ولی از تلفن خانه ی روستا پیغام آورده بودند که تیمور خان به همراه خانواده و مهمانهایش برای

تفریح چند روزه به عمارت خواهند آمد.

سربندش را به سر بست، ژاکت پشمی مشکی اش را که تابستان قبل با کمک بی بی، زن هنرمند روستا،

بافته بود به تن کرد، شالش را به سر انداخت و چشمی به دور و بر اتاق گرداند. شعله ی کم نور و کوتاه

فانوس روی طاقچه حاکی از اتمام ذخیره نفتی اش بود.

در چوبی اتاق را باز کرد. صدای جیر جیر در بلند شد. زیر لب غر غر کرد:

-صد بار به اکبر گفتم به لولاهای این در روغن بماله

اکبر یکی از کارگران کارخانه شالی کوبی تیمور خان بود.

تیمور خان جزو معدود افرادی بود که در مازندران کارخانه شالیکوبی داشت.

هوای سرد پاییزی و بوی خاک ناشی از باران نیمه شب را با ولع به داخل ریه هایش فرستاد. بسم ا... گفت

و به سمت پله ها گام برداشت. سطل روئی را به دست گرفت و به سمت قنات راه افتاد.

عمارت تیمور خان، ارباب روستا، یک ساختمان دو طبقه بود. در طبقه اول آشپزخانه، سرویس و دو تا

اتاق تو در تو قرار داشت که مکان زندگی سرایدار، عمو حسن و دخترش شوکا بود. در طبقه دوم هم یک

ایوان تزیین شده با گلهای شمعدانی و چهار اتاق فرش شده قرار داشت که دو تا از آنها بهم راه داشته، مبله

شده و مهمانخانه بودند. در یکی از اتاقها هم دو تا تخت فلزی بود. دور تا دور اتاق آخر با پشتیهای ترکمن

و کناره های بلند تزیین شده بود.

عمارت وسط یک باغ قرار داشت که بعد از باغ زمینهای شالی بودند.

قنات در انتهای زمینهای شالی قرار داشت و از آن یک مسیر جویباری به سمت جلوی عمارت کشیده

بودند که آب شستشوی روزانه از آن تامین میشد ولی شوکا مجبور بود برای تامین آب آشامیدنی هر روز

صبح به سرچشمه قنات برود. تیمور خان قول داده بود که به زودی یک لوله کش از تهران خواهد آورد و

از قنات به جلوی عمارت لوله ی آب کشیده خواهد شد. شالیها را جمع کرده بودند و کشاورزان مشغول


romangram.com | @romangram_com