#اشک_آتنا_پارت_9
صبح بانوازش دستی روی موهام بیدارشدمو دیدم بی بی جونه...
بی بی:بیدارشدی عزیزم پاشو صبحونه حاضره...
من:باشه بی بی جون...
بلندشدمو صورتمو شستم رنگم خیلی پریده بود ومطمئن بودم بخاط درد کلیم هست...
رفتم سمت اشپزی ...
رفتم سمت اشپزی... پدرجون داشت صبحانه میخورد سلام وصبح بخیری گفتمو ازم حالمو پرسید که گفتم خوبه اما واقعا خوب نبودم... تلفن زنگ میخورد خواستم بلندبشم که بی بی گفت من برمیدارم منم نشستم ناگهان صدای بی بی روشنیدم که میگفت:راست میگی لاله؟الان عرشیا پزشکی قبول شد؟همون دوکلمه کافی بود که من با دستپاچگی از روی میز بلندبشمو به سمت بی بی برم... بادستو لب خونی بهش فهموندم که بگه کجاقبول شده که بی بی دهنیه گوشی وگرفت وگفت همینجا...
. اینقدر خوشحال بودم که هم دردم وهم صبحونم یادم رفته بود اگه کسی خونه نبود حتما جیغ میکشیدم...بی بی تلفنوقطع کردو گفت همون دانشگاهی که فائزه ومهسا هستن قبول شده...منک دیگ اصلا هیچی نمیشنیدم... چندروز معمولی گزشت وتنها چیز تازه این بود که عرشیا وارد دانشگاه شدو خیلیم خوشحال بود ومنم خوشحالی اون و خوشحالیه خودم میدونستم... یه شب که خیلی کلیم دردمیکرد پدر جون اومد خونه وگفت:واسه جمعه شب مهمون داریم...
واسه جمعه شب مهمون داریم منم که از درد به خودم میپیچیدم دیگه نتونستم بپرسم که مهمونامون کی هستن فقط بااجازه ای گفتمو رفتم داخل اتاقم... بالاخره جمعه هم رسیدو اون مهمونی که پدرجون اینهمه براش تدارک دیده بودمیخواستن یکساعت دیگه بیان...ماهمه حاضرو اماده منتظربودیم ولی من اصلا حوصله نداشتم ورنگمم این روزا بیش از حدپریده بود جوری که بی بی وپدرجون چندین وچندبار حالمو پرسیدن ...اف اف به صدا دراومدو خبر از رسیدن مهمونای تازه واردمون میداد...پدرجون باعجله در وباز کرد و بهترین لحن ممکن که منم تعجب کرده بودم بااونها سلام وعلیک میکرد...
بی بی جون هم به سمت اونارفت وفقط من بلاتکلیف مونده بودم چیکارکنم...بی حوصله نشسته بودم که مهمونا داخل بیانو باهاشون سلام واحوال پرسی بکنم اول از همه یه خانوم با قد بلندو لباس تمیزومرتب باچهره ای خندون ویه اقا که به نسبت همون خانوم خوشگل وجذاب بودن وارد شدن منم باخانومه دست دادم وگفتم:سلام خوش اومدین خانومه هم گفت:سلام عزیزم خوووبی؟منم اروم گفتم:ممنونم... بااون مرده هم احوال پرسی داشتم میکردم که یکدفعه دیدم یه گوریل وارد شد...فکم افتاد کف سرامیک ها ونمیتونستم حرفی بزنم...وای خدا این چقدر بزرگ وترسناکه...
خیلی خشک ورسمی یه سلام خالی گفت و با اخم های توی هم رفته به سمت سالن مهمونها رفت منم فکمو از روی زمین جمع کردمو پشت سرشون رفتم...بابی بی کمک کردمو تموم وسایل هارو روی میز چیدیمو مهمونهارو صدا کردیم که بیان واسه شام...سرمیزنشستیم هرموقع چشمم میخورد به اون شاسخین غذارو بزور از گلوم پایین میبردم اسمشو گزاشته بودم شاسخین اما اسمش اونطور که مادرش اینا صداش میزنن سالار هستش...ولی این بشرحتی باخودشم جنگ و دعواداره ازبس ابروهاشو بهم گره خورده الانه که بره داخل چشماش و کور بشه أه پسره ازخود راضی...
أه پسره ازخودراضی...حالم ازاینجور پسرابهم میخوره خدا نسیب هیچکس نکنتش...
سعی کردم عادی غذامو بخورمو بهش نگاه نکنم وبه صحبت های پدرجون اینا گوش بدم... توی مدتی که حرف میزدن فهمیدم که پدرجون داخل مغازه اقاحبیب که بابای شاسخین بود کارمیکرد و خیلیم پدرجون بهش احترام میزاشت واسه اینکه یه زمانی صابکارش بود اما دیگه پدرجون بازنشسته شد...خلاصه اونشب هم تموم شد ومن وقتی به تختخوابم رسیدم یکسره تاصبح خوابم برد...صبح بادردشدیدی بیدارشدم وبعدازخوردن یه لقمه صبحونه فوری سمت قرصم رفتمو خوردمش...دلم میخواست یه سر به فاعزه ومهسا بزنم یا شایدم دلم هوای یار وکرده بود اخه عرشیاهم امروز کلاس داشت...
بلندشدمو شروع کردم به لباس پوشیدن...شلوارمشکی بامقنعه مشکی ومانتوی کالباسی یه رژو خط چشم کشیدمو کتونی ال استار کالباسیمو پوشیدم وراه افتادم...
نزدیک دانشگاه بودم که به فاعزه زنگ زدم...
من:الو سلام فاعزه جون من دارم میام دانشگاتون بهتون سربزنم...
romangram.com | @romangram_com