#اشک_آتنا_پارت_8
بازیو تموم کردیمو از پلها پایین رفتیم و روی مبل پیش بقیه نشستیم...
شوهرخاله:عرشیا جان اگه بازیت تموم شد بریم پسرم؟
همه به این حرف شوهرخاله خندیدن واسه اینکه عرشیارو غیرمستقیم بچه صدا زد...
عرشیاهم بالبخندگفت:اره رفع زحمت کنیم باباجون...
همه کناردر جمع شدیمو داشتیم خداحافظی میکردیم...
عرشیا اومدکنارمو اروم جوری که کسی متوجه نشه گفت:خانوم کوچولو یادت باشه دیگه تقلب نکنی چون یادمیگیریو توی زندگیتم تقلب میکنی توچه میگفتی وچه نه خلاصه سوگل منو پیدامیکرد...
بااین حرفش خشک شده بودم...
این ازکجامیدونست من به سوگل گفتم حتما سوگل بهش گفته...
سوگل اومدبغلمو گفت:ابجی بایدقول بدی دفعه بعدی توچشم بزاری
منم بالبخندگفتم:چشم عزیزم حتماقول میدم بهت...
اما بی خبرازاینکه دفعه بعدی وجودنداره ودفعه بعد حتی نمیتونم برای چندساعت هم به دنیای بچگونه سوگل پابزارم وحاضرم چشم بزارم ودیگه بازنکنم وای کاش که ادم ها از ایندشون باخبربودن شاید اگه من باخبربودم میگفتم خدایا تاهمین جا بسه من دیگه خسته شدم وبازی نمیکنم...
مهمونا خونه رفتنو منم باگفت ن شببخیر به بی بی وپدرجون راه اتاقمو درپیش گرفتمو ازپلها رفتم بالا...
لباسمو دراوردمو لباس خواب عروسکیمو پوشیدم ...معمولا لباسای داخل خونم عروسکی بود عاشق لباسای فانتزی یا بقول مهسا خنگولی بودم اخه اون هرچیزیو میدید میگفت خنگولیه...
روی تختم دراز کشیدم بااینکه خیلی خسته وخیلی خوابم میومداما دوست داشتم به امشب فکرکنم به عرشیایی که بادستای گرمش بازومو گرفتو وجودمو اتیش گرفت به حرف اخرش که گفت تقلب کردنو یادنگیرم وبه حرارت دهنش که به گوشم میخورد...
فکرکردمو اینقدر فکرکردم تاخسته شدمو به خودم اومدم دیدم کلیم خیلی درد میکنه وبلندشدم یه قرص از کشوی میزم برداشتمو به سمت اشپزی رفتم وبا یه لیوان اب به اتاق خودم اومدم وقرصمو خوردم...
romangram.com | @romangram_com