#اشک_آتنا_پارت_7

منم واسه اینکه هم عرشیا خفه نشه و هم سوگل زود پیداش کنه مثل خودش اروم درگوشش گفتم:داخل کمده...

اومد زود رفت وپیداش کرد ومیدوید و عرشیا هم پشت سرش...


وقتی سوگل میدوید وصدای خندش کل اتاقو پرکرده بود دلم میخواست منم مثل اون بچه بودم وراحت میخندیدم راحت گریه میکردم وراحت ابراز علاقه میکردم ومثل اون به فکرهیچ چیز نبودم ای کاش منم مثل سوگل بودم که عرشیا اینقدر دوسم داشت واز کلماتی که واسه سوگل استفاده میکنه واسه من استفاده میکردواونوقت منم تموم خوبی های دنیارو زیرپاش میریختم ای کاش حداقل روح وجسمم بیمار نبود شاید اینجوری عرشیا بهم وابسته وعاشقم میشد و ای کاش های دیگ...

اروم تنهاشون گزاشتمو به اتاق خودم رفتم...


بعدچند دقیقه اونام به اتاق اومدنو تصمیم گرفتیم بازی گرگم به هوا بازی کنیم...

بگزار به اندازه چندساعت بادنیای بچگانه سوگل همراه شوم شاید کمی فقط کمی مشکلاتم از یادم برود...

اینار قرار شد عرشیا گرگ بشه ومارو بگیره...

هریکی یه طرف میرفتیم واخرسرکه من میخواستم از راهرو به اتاق بی بی جون برم...


کنار پلها پام لیز خورد...

مطمعن بودم که میوفتم وحتما بااین تن ضعیفم صدمه میبینم پس چشمامو بستم...

داشتم سقوط میکردم که دستی دور بازوهام حلقه شد چشمامو باز کردمو دیدم عرشیا محکم دستامو گرفته...

دلم یه جوری شده بود زبونم قفل شده بود ونمیتونستم چیزی بگم...

عرشیا:داشتی بخاطریه بازی کار دست خودت میدادیا...


همیشه لحنش اروم ومهربون بود من تابحال هیچ عصبانیتی از عرشیا ندیده بودم واسه همینم بود که دوسش داشتم چون واقعا یه مرد کاملو مهربون بود...

دستمو تکونی دادمو به خودش اومدو دستمو ول کرد...

ای کاش حداقل عرشیا میدونست که چقدر دوسش دارم اما گفتن این موضوع یه ریسک بود چون من نمیدونم احساسش نسبت بهم چیه تازه اگه اعتراف بکنم امکان داره اون منو پس بزنه و اونوقته که صدای شکستن غرورمو میشنوم...

romangram.com | @romangram_com