#اشک_آتنا_پارت_10
فاعزه:سلام عزیزم تشریف بیار خیلی خوشحال میشیم...
کرایه رو حساب کردمو پیاده شدم...ای خدایا این دانشگاه به این بزرگی چطوربچهارو پیداکنم...
یه دفعه دیدم یکی واسم دست تکون میده دقت بیشتری کردم که دیدم مهساست...
باقدم های تندتر به سمتشون رفتم ...
من:سلااام بچها دلم براتون تنگ شده بود...
مهسا:اره دیدم چقدر بهمون سر زدی...
فاعزه:إه مهسا اینطور نگو منو توبهترازهمه از حال اتنا باخبریم ...
خلاصه باشوخی وخنده توی سرو کله هم میکوبیدیم یکدفعه یادعرشیا افتادم...
من:میگم بچها از عرشیا خبرندارین؟
مهسا:چرا چندروزی هست بایه دختری میگرده...هییی یادم نبود که قراربود بهت نگیم...
منک یکدفعه بااین حرفش دلم گرفت گفتم:ببخشید بچها میدونین الان کلاس داره یانه؟
فاعزه چپ چپ برای مهساخط ونشون میکشیدوگفت:نه عزیزم الان باید انتراک باشه بیا بریم داخل لابی شاید دیدیش...
همگی اروم به سمت لابی حرکت کردیم قلبم تندتند میزدواسترس داشتم...
اگه الان دختره پیشش باشه چی یا اگه دوست دخترش باشه چی یااصلا منو ببینه و به ندیدن خودشو بزنه چی؟؟؟
نفهمیدم کی به لابی رسیدم فقط مردمک چشمام یه چیزو میدید...
یه چیزو میدید...
عرشیا کنار دختری خوش اندام باقدی متوسط ولبو دماغ کوچیک وچشمای عسلی نشسته بود...
romangram.com | @romangram_com