#اشک_آتنا_پارت_11

ماهم رفتیم کنارشون تامارو دید بلندشدو خیلی ریلکس گفت:إه سلام اتنا خوبی؟

منم اروم سلام ومرسی ای گفتم...

همون لحظه دختره خیلی عادی گفت:آقای رادمنش معرفی نمیکنین؟

عرشیا:چرا چرا ایشون دخترخاله بنده هستن که خیلیم عزیزن اسمشون اتناخانومه...

دختره هم دستشو درازکردو گفت:خوشبختم منم نرگس هستم ودوست وهم کلاس اقای رادمنش...

منم باهاش دست دادم وازطرز حرف زدنشون فهمیدم که هیچ صمتی باهم ندارن و تازه وقتی مطمعن شدم که دیدم جزوه کنار دستشونه وداشتن درس بهم دیگه توضیح میدادن وبهتره فکرای منفی رو ازخودم دورکنم...


روبه بچها گفتم:فاعزه مهسا من دیگه برم...

عرشیا:کجا خانوم خانوما بمون من میرسونمت...

من:اخه توکلاس داری

عرشیا:نه تموم شده کلاسام بمون باهم میریم...

منم باشه ای زیرلب گفتم اما توی دلم عروسی بود ازاینکه باعرشیا میخوام بیام...ازبچها خداحافظی کردیم و نشستم داخل ماشین...

عرشیا:اتنا نگفتی چرا دانشگاه اومدی؟

من:هیچی همینجوری اومدم به بچها سربزنم...

امان از زبونی که راحت دروغ میگه واما دلم فریاد میزد لعنتی واسه تواومدم...دم درپیادم کردومنتظر موند تامن درو بازکنمو برم داخل...


برم داخل...

گفته بودم تازگیا عرشیا بهم خیلی اهمیت میده گفته بودم که برق خاصی داخل چشماشه گفته بودم که احساس میکنم اونم داره عاشقم میشه؟نه نگفته بودم که من حس میکنم داخل دل اونم خبراییه ونمیدونه چطور بهم بگه یاشایدم من فقط خیال پردازی میکنمو عرشیاهمون عرشیای سابق هست...به بی بی جونو پدرجون سلام کردمو گفتم الان میام پایین واسه ناهار...

لباسامو عوض کردمو اومدم پایین...بی بی فسنجون درست کرده بودومنم عاشق فسنجون تاتونستم خوردم...

romangram.com | @romangram_com