#اشک_آتنا_پارت_5
خاله:اخه عرشیا همش داخل خونه میگه که اتنا حیفه درسشو ادامه نده توی درساش خیلی زرنگ بود...
همین جمله کافی بود که دوباره به فکر فرو برم...
به فکرفروبرم...
یعنی اونم نگران درسو دانشگامه اونم داخل خونه راجبم حرف میزنه؟اصلا بهم فکرمیکنه؟شاید بخاطراینکه اینقدر بدبختم بهم ترحم داره حتما دلش برام میسوزه که توی سن ۱۶سالگی خانوادمو ازدست دادمو بیماری سختی دارم...
باحرف شوهرخاله به خودم اومدم...
شوهرخاله یوسف:چرا اذیتش میکنی لاله جان بزار هروقت تمایل داشت ادامه بده...
شوهرخالم یه فرد متشخص وروشن فکربود که همش به منو پدرجون وبی بی احترام میزاشت...کارخونه صادرات و واردات داره و خیلیم اسرار داره عرشیا هم پیشش کارکنه جای اینکه دکتر بشه اما عرشیا قبول نمیکنه ومیگه میخوام روی پای خودم وایستم...
غذاهامون که تموم شد همه یاتعریف کردن یا تشکرکردن بابت غذا...اما سراز کارای عرشیا درنمیارم که گاهی نگرانمه وگاهی خیلی خشک ورسمی مثل الان بابت غذا یه مرسی میگه و میره...
منم بیخیالش شدمو شروع کردم به کمک کردن بی بی تا سفره رو جمع کنه...
منو بی بی به بقیه مهمونا اضافه شدیم همه درحال صحبت کردن بودن.
بعدیک ربع بلندشدمو چای ریختم بامیوه براشون بردم...
همون لحظه سوگل اومد کنارم واروم گفت:اجی قول داده بودی بازی کنیم...
منم بامهربونی ولحن اروم گفتم:اره قربونت برم بریم بازی کنیم...
دست کوچولوی سفیدشو گرفتمو به سمت اتاقم رفتم ...
داشتم در اتاقو میبستم که یکدفعه دیدم دستی لای درقرار گرفت...دیدم عرشیا هست وبا نیشخند میگه:میشه منم برای امشب فقط بازی بدین؟
این حرفو زد سوگل شروع کرد به خوشحالی و بپر بپر کردن منم دیگه مجبور شدم درو باز کنم...
romangram.com | @romangram_com