#اشک_آتنا_پارت_4
تندوسریع گفتم :مرسی من خیلیم خوبم فقط به چشم تو بد بنظراومدم...
وتندازکنارش ردشدم...
بوی عطرش داخل بینیم رفت ومن برای هزارمین بار اعتراف کردم که چقدر بوی این تن وبوی این عطرو دوست دارم همیشه ازهمین عطراستفاده میکرد...
اروم به سمت مهمونا رفتم وگفتم :بفرماییدشام...
بفرماییدشام...
همه باتعارف از روی مبل هابلندشدن...خونه بی بی جون اینا خیلی بزرگ بودقبلا یه خونه قدیمی داشتن که فروختنشو اینو گرفتن...
سوگل اومدپیشمو دست کوچولوشو گزاشت توی دستمو گفت:ابجی اتنا بعدشام باهام بازی میکنی؟
منم گفتم:اره عزیزم چرا که نه...
بعدباذوق بچگونه ای دوید سمت عرشیا وگفت:داداش توام میای؟
داداش توام میای؟
عرشیا یه نگاه زیرکی بهم کردو گفت:اگه ابجی اتنات توی بازی منو راه بده چرا که نه...
منم شونه ای بالا انداختم که یعنی هرجور مایلی بعد به سمت پذیرایی رفتم...
روی صندلی همیشگی خودم نشستم سرمو بلندکردم دیدم عرشیا هم روبرومه...
ای خدا این پسره چرا امشب اینطوری شده اگه گزاشت یه لقمه از دهنمون بره پایین...
همگی شروع کردن به کشیدن غذا...
وسط غذاخوردن بودیم که خاله جون گفت:اتنا نمیخوای ادامه تحصیل بدی عزیزم؟
منم اروم و واضح گفتم:معلوم نیست خاله جان...
romangram.com | @romangram_com