#اشک_آتنا_پارت_3

همون لحظه یادعرشیا افتادم که بی بی سوال توی ذهنمو تکرار کرد

بی بی:پس اقاعرشیای گل کجاس؟؟؟

همون لحظه صداش اومد

عرشیا:اینجام بی بی جون سلام خوبین؟

وقتی چشمام بهش خورد دلم هری ریخت پایین...


دیگه متوجه صداهاشون نمیشدم فقط به عرشیا نگاه میکردمو برای هزارمین بار قیافشو توی ذهنم مرورمیکردم...

امشب لباس زرشکی مردونه با شلوارکتان مشکی پوشیده بود موهای مشکیش هم کمی بلندتراز همیشه بوداون چشمای مشکیش که دیگه محشربودو لبودماغ متوسطش دل هر دختریو میبرد...

یه دفعه دیدم یکی لباسمو میکشه نگاه کردم دیدم سوگله..

عرشیا:خداروشکردخترخاله ی گلمون ازخواب بلند شد حال شماا؟؟؟

منک دیگ حالا به خودم اومده بودمو سوگلو توی بغل داشتم رنگم پریدو با من من گفتم:سلام س لام ب بخشید حواسم نبود خوش اومدین...


سریع نگام کرد وگفت:ممنونم برین با سوگل بازی کنین ...ویه نگاه شیطون ولبخندبهم زد سریع نگاش کردم تا منظورشو از چشاش بفهمم اما داخل چشاش که مثل شب تاریک بود چیزی نفهمیدم فقط برق خاصی میزد...

اروم به اشپزی رفتمو غذاهارو بردم طرف سالن مهمونها وسفره روچیدم...

باسلیقه وبالذت خاصی داشتم سفره رو حاضرمیکردم که صداشو ازپشت شنیدم

قلبم شروع کرد تندتند زدن دهنم قفل شده بود...

عرشیا:اتنا اتفاقی افتاده چرا از وقتی که اومدیم رنگت پریده؟نکنه کلیت دردمیکنه؟؟؟


یه لحظه عصبی شدم خودمم نمیدونم چرا عرشیا نگرانم بود اما من بیخود فکرای منفی میکردم...


romangram.com | @romangram_com