#اشک_آتنا_پارت_2
وسایلارو کنار گزاشتم تایکساعت دیگ درست کنم.
به سمت تلوزیون رفتموروشنش کردم برنامهارواینورو اونورکردم...اوووف اینم که هیچی نمیدادحداقل برم به مهسا زنگ بزنم...مهساوفائزه یکی از بهترین دوستام بودن اوناالان دانشجوان ومن بخاطرخانوادم دانشگاه نشد که برم...
شماره مهسارو گرفتم...
یه بوق..دوبووق..
مهسا:سلااام خنگولیه من خوبیییی؟؟؟ بی بی جون خوووبه؟چه خبرا؟؟خوش میگزره؟ازعرشیا چه خبر؟
من:سلام مهسایی یکم نفس بکش.ماخوبیم تو وفائزه خوبین؟
مهسا:اون دیوووونه هم خوبه کنارمه سلام میرسونه...همون لحظه صدای فائزه هم اومدکه داشت سلام میرسوند...
بامهساخداحافظی کردمو ازش قول گرفتم که یکباربیان اینجا...
به سمت اشپزخونه رفتمو غذاهارو اماده کنم ساعت ۸بود که تموم کردمو رفتم به طرف اتاقم دوست داشتم هردفعه ک عرشیا منو میدیدازدفعه قبل خوشگلتر باشم...
درکمدموبازکردمودونه دونه لباساموروی تخت مینداختم...
بعدکلی وسواس تونیک سبزمو ک جلوش بازبودوزیرش یه گپ مشکیه نازک بود پوشیدم با شلواروشال مشکی کنار آیینه نشستم یکم مدادچشم ورژ زدم همین دوچیزکافی بودتاقیافم تغییرکنه اخه معمولا کم ارایش میکنم البته گاهی برای تنوع دوست دارم زیاد ارایش کنم...
داشتم شالمومیزاشتم که اف اف به صدادراومد پدرجون دروبازکردو صدای سلام وعلیکشونو میشنیدم یه کوچولو استرس گرفتم دستگیره درواروم اوردم پایین وازپلها رفتم پایین...
من:سلام خوبین؟خوش اومدین...
خاله:سلام اتنا جوون خوبی؟
شوهرخاله یوسف:سلااام خانوم پرستار...
شوهرخالم همیشه بهم میگفت خانوم دکتر واسه اینکه رشتم پرستاری بود اما ادامه ندادم...
من:ممنونم خاله جون مرسی شوهرخاله
romangram.com | @romangram_com