#اشک_آتنا_پارت_48
سالار:چی اره؟
من:اره بچه ی توهه...
همین یک کلمه کافی بود که سالار صورتش خندون بشه و در اتاقک بیمارستانو باز کنه پرستارا تند به سمتش اومدن تا بیرونش کنن اما این عشق پدرانه بود که سالار نسبت به سما داشت ودستو پای دخترشو میبوسید ومنم از پشت شیشه با دیدن این صحنه اشکم سرازیر شد...
اونشب ما به خونه ی بی بی اینا اومدیم ومن راستشو به بی بی گفتم وبی بی وقتی فهمید نوشه کلی خوشحال شدو منو سمارو بوسیدوبه پدرجون زنگ زد که خودشو زودتربرسونه...
بعد اومدن پدرجون به خواسته ی سالار یه جشن مفصل راه انداختیم وپدرومادرسالار هم نوشونو دیدن وچقدر خوشحال شدن...
امشب باید واسه جشن حاضرمیشدیم لباس پفیه صورتی ای تن سما کردم که تازه چهاردستو پامیرفتو خیلیم شیطون بود وهمیشه باسالار بازی میکرد اصلا وقتی سالارومیدید منو فراموش میکرد موهای قهوه ایشو دوگوشی بستم ودلم واسش آب رفت که اینقدر دخترخوشگلی داشتم...چندتا اسباب بازیو عروسک ریختم جلوش تا خودم حاضربشم..منم یه لباس توسی صورتی که از کمرش کلوش بودو خیلی بهم میومد پوشیدمو یه سایه توسی زدم و رژ صورتیو رژ گونه ی کمرنگی زدم موهای لخت مشکیمو باز گزاشتمو یه طرفشو گل صورتی زدم با کفشای پاشنه پنج سانتیه صورتیمو پوشیدم کلاً مادرو دختر ست کرده بودیم تا روی این اقاسالارو کم کنیم...دراتاق زده شدو سالار باکت توسی وارد شد ازتعجب دهنم باز موند اینم که با ما ست بود ...
سالار:سلام خانومای زیبا...
سما که تا پدرشو دید دستای کوچولوشو گرفت سمتشو سالارم بغلش کرد وپیشونیه منو بوسیدو گفت:خیلی زیباشدی اتنا...
من:توازکجا میدونستی ما رنگ لباسمون چیه؟
سالار:خب معلومه بی بی بهم گفتش...
من:میدونستم ازهمون اولشم بی بی داماد دوسته...
حالا که از اون جشن که هیچ موقع فراموشش نمیکنم سه سال میگزره و دخترکم سه سالشه ومن امروز جواب ازمایشمو گرفتم وفهمیدم بازم باردارم...کلید انداختمو دیدم سالار داره با سما بازی میکنه...
سما:بابایی بابایی مامان اومد بدو بشینیم الانه که دعوامون کنه...
سالار:سلام خانومم الان خونه رو تمیز میکنیم تونگران نباش ودعوامون نکن...
خندم گرفته بود بخاطر این پدرودختر دوست داشتنی...
من:سمااا بیا اینجا...
سما:بله مامایی؟بخداتقصیر بابابود اینجارو کثیف کرد...
romangram.com | @romangram_com