#اشک_آتنا_پارت_47
بی بی:چیشده اتنا؟
من:بی بی زنگ بزن تاکسی بیاد سما تب داره...
بی بی:باشه باشه نگران نباش زنگ میزنم سالار بیاد...
منم که وقت اعتراض کردنو نداشتم تازه دلمم میخواست که بیاد...سریع سمارو لباس پوشوندم... درصداخوردو سالار اومدداخل از اونروز یکم منظم تر شده بود...
سالار:سلام چیشده؟
من:سلام سما تب داره باید ببریمش بیمارستان....
سمارو بغل کردمو با عجله رفتیم داخل ماشین وباسرعت بالا شروع به رانندگی کرد...
به بیمارستان رسیدیمو ودکتر اومد بالای سرش ومنم که از نگرانی یکسره گریه میکردم...
بعد چندساعت دکترگفت:حالشون خوبه خانوم چرا اینقدر گریه میکنین نگران بچتون نباشین فقط یکم بیشتر مراقبش باشین یکساعت دیگه هم مرخصش میکنیم...یکم اروم گرفتم اما بازم نگران بودم...پشت شیشه به بخش کودک نگاه میکردم وچشمام فقط دختر خوشگلمو میدید که اروم خوابیده بود...
سالار:پس اسمشو گزاشتی سما؟اسم قشنگیه...
هیچ حرفی نزدمو سکوت کردم کنارم ایستادو به سما نگاه کرد...
سالار:اتنا هنوزم میخوای انکار کنی که بچه من نیست؟
من:....
سالار:نمیخوای چیزی بگی؟خودتم خوب میدونی عاشق بچه ام اتنا من واقعا پشیمونم اما کمی بهم حق بده...
حرفاشو گوش میدادم اما سکوت کرده بودمو به بچم که اروم ومظلوم خوابیده بود نگاه میکردم..من باید حقیقتو به سالار میگفتم هرچقدر عذابش دادم دیگه بس بود وحالا وقتش بود که زندگیمونو از دوباره بسازیمو این من بودم که به عنوان زن سالارومادر سما باید خانوادمو جمع وجور میکردم...
برگشتم سمتش اونم تو چشام نگاه میکرد...
من:اره...
romangram.com | @romangram_com