#اشک_آتنا_پارت_46
بی بی وپدرجون هم حرفی نمیزدن...من:همین که دیدین دیگه تمایل به زندگی باشمارو ندارم...
یهواروم شدو گفت:اتنامیدونی توی این مدت چه بلاهایی به سرم اومد راستش حقیقتو عرشیابهم گفت اگرم نمیگفت من خودم میدونستم توبی گناهی فقط به وقت احتیاج داشتم خودتم میدونی چقدر غیرتی ام فقط یکم میخواستم اروم بشم اون حرفا از ته دلم نبود...
خدامیدونست که دلم داشت براش اب میشد اما براش لازم بود یکم عذاب بکشه تادرس عبرت بشه براش...صدای گریه ی سما اومدو بدون حرفی رفتم داخل اتاق تا ساکتش کنم وبهش شیربدم...
سرمو بالا گرفتمو دیدم سالار داخل چهارچوب دروایساده وباتعجب به منو سما نگاه میکنه...
یه سلفه کردمو گفت:ببخشید میشه برین بیرون؟
سالار:نه نمیشه این بچه ی کیه؟
من:به شما ربطی نداره خواهشا برین بیرون...
باعصبانیت درو بستو اومد داخل با صدای در گریه ی سماهم شروع شد بااخم برگشتم نگاش کردم که دیدم به سما زل زده...
توچشمام نگاه کردو گفت:اتنا گفتم بچه ی کیه؟من مطمعنم که به جز من باکس دیگه ای نبودی...
من:ازکجا معلوم شاید بچه عرشیا باشه...
دندوناشو روی هم فشار میدادو باصدای کنترل شده ای گفت:اتنا گفتم که مطمئنم با عرشیا نبودی پس راستشو بگو این دختر منه نه؟
دلم سوخت اما گفتم:نه...
سرشو اورد پایین وبعد چنددقیقه قطره اشکی روی گونهاش دیدم وکنارتخت زانو زدوگفت:اتنا اشکمو دراوردی خواهش میکنم راستشو بگو میدونی تو نبودی چی به سرم اومد بخدا اشتباه کردم پشیمونم یه فرصت بده تا جبران کنم...
سالارمغرورمن واقعا داشت منت کشی میکرد...
من:میشه بری؟نمیخوام حرف بزنم...
اروم ازجاش بلندشدو یه نگاه به سما انداخت و بدون حرفی رفت...رسماً غرورشو لِه کردم...
بی بی اینام نه چیزی میگفتن ونه چیزی میپرسیدن همه ی کارارو برعهده من گزاشته بودن...امروز پدرجون بخاطر رفیقش که تازه فوت کرده بود راهی سفر شد..ازصبح تاحالا سما گریه میکردو بی قرار بود بعداز شام میخواستم بهش شیربدم که متوجه شدم دخترکوچولوم تب داره تند ازپلها اومدم پایینو بی بی رو صدازدم...
romangram.com | @romangram_com