#اشک_آتنا_پارت_45


من:بی بی دیگه الان خیلی دیرشده وبه سالارم بگین به موقعش میام وازش طلاق میگیرم من شوهر بی اعتماد نمیخوام...

بی بی:اما دخترمــ....وسط حرف بی بی صدای گریه ی سما بلندشدو گفتم:بی بی من باید برم بچه دوستم اینجاست به پدرجون سلام برسون خداحافظ وفوری قطع کردم.. دخترک کوچولوم اشک میریختو شیرمیخواست منم همراه بااون اشک میریختمو نمیدونستم حالا که سالار پشیمونه چیکارکنم وکدوم کار بهتره...


صبح چمدون خودمو باسما رو بستم که برم شهرخودمون..همون شهری که زندگیمو سیاه کردوآدماش باهام بازی کردنو بارها اشکمو درآوردن اما حالا دیگه باید آتنای قوی باشم وخودم واسه خودم تصمیم بگیرم...

اولین قدمم این بود که راست رفتم ودرخواست طلاق دادم وبعد رفتم خونه ی بی بی اینا...

بی بی وقتی منو دید اشک میریختو پدرجون بغلم کردو صورتمو بوسید...

خجالت میکشیدم توی روشون نگاه کنم واسه اینکه بهشون چیزی نگفتمو رفتم باوجود سما بیشترخجالت میکشیدم که ازهمشون پنهون کردم تااینکه بی بی پرسید:اتنا این بچه مال کیه؟

نمیدونستم که چی بگم یهو از دهنم پریدو گفتم:این بچه دوستمه اما اون نمیخواستش منم به فرزندی قبولش کردم...

پدرجون:اتنا مطمئن باشیم بچه دوستته دیگ؟؟

من:اره پدرجون من دیگه میخوام طلاق بگیرم ...

بی بی:هرتصمیمی بگیری باخودته اما اول فکرکن اگه این بچه مال سالار باشه دوروز دیگه بزرگ شد چی میخوای بهش بگی؟

من:اما نیست...

وبعد سریع بلندشدمو با اتاق خودم رفتم که همه چیزسر جای خودش بودو هیچیو بی بی تغییرنداده بود...


صبح باصدای داد بیدار شدم وزود لباسمو عوض کردمو صورتمو شستم که برم ببینم چه خبره تا سمارو بیدار نکرده این ادم بی فرهنگ...

باعجله ازپلها اومدم پایین که یهو..

وای خدای من اینکه سالاره اینجا چیکارمیکنه بااین قیافه ژولیده وعصبی وداغون...توچشماش نگاه میکردم وگفتم:چیزی شده سرصبحی اقای فاضلی؟

بلندگفت:الان منو به فامیلی صدامیزنی اره؟کجا رفته بودی این همه مدت؟میدونی کجاها دنبالت گشتیم این چیه هااان؟...نامه ی درخواست طلاقمو پرت کرد روی زمین...


romangram.com | @romangram_com