#اشک_آتنا_پارت_44
داخل دستم سوزش سوزنی حس کردم وبعد چندثانیه به تاریکی فرو رفتم...
اروم لای چشمامو باز کردم درد خیلی بدی داخل بدنم پیچید به زور دست کشیدم به شکمم وزیرلب گفتم:بچم...
پرستاری که نزدیکم بودوبه مریض بغلی رسیدگی میکرد گفت:سلام خانوم نگران نباش حال بچتم خوبه الان میارمش...
وقتی از در وارد شدو دخترکوچولو و ظریفیو داخل بغلم گذاشت دلم اب شد واسه لپای قرمزش وصورت سفیدش وبه این فکرمیکردم که چه حس خوبیه اما ته دلم ناراحت بودم که کسی نیست ازاومدن بچم خوشحال باشه...
دوست داشتم اسمشو بزارم سما...بچم خیلی شبیه سالار بود مخصوصا اون چشمای عسلی درشتش...دوستام دورمو شلوغ کرده بودنو هرکس واسه خودش سما کوچولو رو نازمیداد...
دوماه از اومدن سما کوچولو میگزشت وکمی تپل ترشده بود وحسابی شیرمیخورد...
دلم بدجوری واسه بی بی تنگ شده بودوتصمیم داشتم بهش زنگ بزنم...
گوشیوبرداشتمو شماره خونه روگرفتم بعدچندتابوق صدای بی بی داخل گوشم پیچید...
بی بی:الوو
من:....
بی بی:چراحرف نمیزنین الووو...
من:سلام بی بی منم اتنا...
بی بی شروع به گریه کردن کردو گفت:دخترکجاپاشدی رفتی پدرجونتو اقاسالار زیرسنگم دنبالت گشتن همه نگرانتیم...
من:بی بی گریه نکن جای بدی نیستم تازه الان واسه اقاسالار مهم شدم هه...
بی بی:اتنا دخترم سالار همه چیزو بهمون گفته...
من:حتما شما هم به طرفداریش دراومدین...
بی بی:نه دخترکم نه بعد اینکه تو رفتی یکماه بعد عرشیا اومدپیش سالارو حقیقتو بهش گفت وسالارم تا تونست عرشیارو زد واسه همین اقاسالار نگرانه ومیخوادپیدات کنه تا ازدلت دربیاره اتنا دخترم بگو کجایی بیایم دنبالت ...
romangram.com | @romangram_com