#اشک_آتنا_پارت_43
یعنی چی که من حامله ام الان با این بچه داخل شکمم چیکارکنم کسی منو نمیخواد چه برسه به این بچه اصلا سالار چی میشه؟اونم حتما فکرمیکنه بچه ی خودش نیست...
دکتر:خانوم کیازند خوبین؟خوشحال نشدین؟حتما شوهرتون خوشحال میشن...
توی دلم یه آه بلندکشیدم وبلندشدم وباگفتن ممنون اومدم بیرون...دلم میخواست یکم پیاده روی کنم وبه این بچه ای که موقع بدی داره میاد فکرکنم به اینکه چطور بی پدر بزرگش کنم وچطور خرجشو بکشم ووو...
دم در رسیدمو تصمیم گرفتم فردا بااقای صالحی حرف بزنم تا حقوقمو کمی بالاتر ببره...
ساعت زنگ خوردو یه صبح کسل کننده ی دیگه شروع شد ازهمین اول صبحی حال تهوع داشتمو دلم میخواست این بچه رو از شکمم بکشم بیرون وقتی پدری نیست تو دیگه چرا میخوای بیای...
لباس کارمو پوشیدم وراه افتادم...
من:سلام اقای صالحی ببخشید یه خواهشی داشتم...
صالحی:سلام بفرمایین...
من:اقای صالحی راستش میشه یکم حقوقمو بالاببرین این حقوق واسه خرج خونم کفاف نمیکنه...
صالحی:خانوم کیازند درقبال حقوق بالا شمام باید اضافه کاری بمونین وهروقت که بیشتر موندین منم حقوقتونو به همون نسبت بیشتر میکنم...
مجبور شدم قبول کنم چاره ی دیگه ای نداشتم اینجا شهرکوچیکی بودو کار کم پیدامیشد...
دوماه از کارکردنم میگزره ومن تا اخرشب میمونمو کارمیکنم تا حقوق بیشتری بگیرم الان دیگه از بچه ی توی شکمم متنفرنیستم وحتی اوایل میخواستم بندازمش اما بعد باخودم گفتم شاید خدامیخواست بااین بچه من دیگه تنها نباشم وحکمتی باشه وبعداون دیگه بیشتر به خودم میرسیدم وامروزم فهمیدم که بچم دختره..سالار خیلی بچه دوست داشت یعنی اگه الان بدونه من بچشو دارم چیکارمیکنه؟نباید اون بفهمه وگرنه بچمو ازم میگیره واونوقت بازم تنها میشم...بعدبدنیا اومدن بچه باید برم وطلاق بگیرم ازش...
روزا سریع میگزشتو منم سعی میکردم بیشتر کار کنم واسه فنچول داخل شکمم بعضی روزا میرفتم بیرون وبراش وسایل ولباس واسباب بازی میخریدمو تا ساعت ها با دخترم حرف میزدم...
شکمم برامده شده بودو از اندام قبلیم چیزی نمونده بود وتموم بدنم پف کرده بود انگار که سوزن میزدی میترکیدم بااینکه ماه های اخربود ولی بازم سرکارمیرفتم...
یه روز صبح که ازخواب بیدارشدم که لباس بپوشم یکم درد احساس کردم واما اهمیت ندادم ورفتم سرکار...
دوستای زیادی پیداکرده بودمو همشون خیلی خون گرم بودن وازاون مهمتر هیچی راجب گذشتم ازم نمیپرسیدنو منم ازین بابت خوشحال بودم...مثل همیشه مشغول کارکردن بودم که دردم ثانیه به ثانیه زیادترمیشد تااینکه تحملم تموم شد وبلندجیغ زدم که بچها کمک کنن بهم...همه دستپاچه بودن یکی به تاکسی زنگ میزد یکی بهم دلداری میداد یکی میگفت نفس بکش منم که ازدرد به خودم میپیچیدم دیگه متوجه نشدم چطور منو تاکسی نشوندنو به بیمارستان بردن...
همه ی پرستارا ریختن روی سرم ومن کم کم داشتم بیهوش میشدم...
romangram.com | @romangram_com