#اشک_آتنا_پارت_42
دکتر:ازدواج کردین؟
بااین سوال یهوییش توی چشماش نگاه کردمو فقط ارزو میکردم اون چیزی که فکرشو میکردم نباشه...
من:بله...
دکتر:بفرمایین دراز بکشین...
دراز کشیدمو معاینم کرد وبعد گفت باید ازمایش خون بدم...
فردایی صبح سرکارنرفتمو یک راست رفتم ازمایشگاه...دلهره عجیبی داشتم...ازمایش خون دادم ویاد زمانی افتادم که باسالار رفته بودیم ازمایش بدیم وحالم بدشده بود...
پرستار:عزیزم تموم شد میتونی پاشی...
من:چشم...
بااصرار زیاد دوساعت دیگه گفتن آزمایشو اماده میکنن منم نشستم ویکم مجله خوندم...
خطمو عوض کرده بودم وهیچکس حتی بی بی اینام شمارمو نداشتن به مهساوفائزه هم میترسیدم بدم وبعد بدن به سالار...خودمم نمیدونستم چرا فرارمیکنم منکه تقصیری نداشتم اما دلم میخواست تنها باشم وفکرکنم ودلم میخواست که حداقل به حرفام گوش میکرد و واسه همینه که الان دلم بدجور شکسته ودوست ندارم برم پیشش تازه برمم قبولم نمیکنه ومیگه من خیانت کارم...
خانوم کیازند ازمایشتون حاضره...
رفتم ازمایشارو گرفتم وراست رفتم مطب دکتر وبعد یکم معطلی نوبتم شد ورفتم داخل...
دکتر:سلام خانوم کیازند بفرمایین...
من:سلام این ازمایش خون که گفتین بدم...
دکتر:بدین ببینم...
ازمایشو نگاه کردو بعد چنددقیقه دیدم قیافش شاد شد وگفت:درست حدس میزدم خانوم شما دوماهه که باردارین بهتون تبریک میگم...
خشک شده بودم انگار یه پارچ اب یخ ریختن سرم ومطمئن بودم رنگم پرید توی سرم صدای دکتر اکو میرفت...
romangram.com | @romangram_com