#اشک_آتنا_پارت_41
من:چشم مرسی خداحافظ
صالحی:خداحافظ...
دیگه خسته شده بودم که درمونگاه برم ورفتم خونه وتا شب به زور یه چیز خوردم ودوباره گریه شبانم شروع شد فکرکنم افسردگی گرفته بودم...
چندروزی ازاستخدامم میگذشتو حال من بدتر میشد دیگه تصمیم جدی گرفتم که برم پیش دکتر....
توی راه بودم وقدم میزدم وبه اتفاقاتی که برام افتاد فکرمیکردم به اینکه حتی باخودمم قهرکرده بودم به اینکه حتی به بی بی اینام نگفتم کجا میرم وازاونام گله داشتم به اینکه الان سالار چیکارمیکنه وکجا میره وچی میخوره به این وضع آشفتم که هنوزم اسم سالار داخل شناسناممه ومن فرسنگها ازش دورم به بخت بدم که توی این سن کم باید این اتفاقا برام بیوفته به فکراین بودم که رفتم خونه لباس بپوشم وبرم دکتر...
درو باکلید بازکردم مثل همیشه خونه سوت وکور بود دلم برای سالار تنگ شده بود وبا وجود اینهمه عشقی که بهش داشتم منو باور نکردحتی نخواست به حرفام گوش کنه باید دیگه کم کم فراموشش کنم ودلم نمیخواد کسی که بهم بی اعتماده توی زندگیم جایی داشته باشه حالا هرچقدر که دوسش داشته باشم شاید تصمیمم اشتباه باشه اما باید بعد فراموش کردنش برم وازش طلاق بگیرم...
به اتاقم رفتمو مثل همیشه لباسمو بایه لباس ساده عوض کردم وکیفمو برداشتم وباحقوق ناچیزی که داشتم راهی مطب شدم...
توی راه نم نم بارون میبارید حال هوا درست مثل حال من بود قدمامو تندکردم تا سرمانخورم چون نمیتونستم بااین حقوقی که میگیرم داروبخرم...رسیدم مطب ولی زیادشلوغ نبود...رو به پرستارگفتم:سلام ببخشید اقای دکترهستن؟
پرستار:بله..وقت قبلی داشتین...
من:نه متاسفانه...
پرستار:یه چنددقیقه ای بشینید بعد این دوتا مریض میفرستمتون داخل...
نیم ساعت طول کشید وحسابی کلافه شدم وقتی اخرین مریض اومد بیرون سریع پاشدمو اروم در زدمو رفتم داخل...
در کمال ناباوری دکتر یه پسرجوون حدود ۲۷،۲۸ساله بود...
ارومو زیر لب سلام کردم...
دکتر:سلام خانوم بفرمایین بشینین ومشکلتونو بگین...
من:راستش اقای دکتر چندوقتیه که سرگیجه وحال تهوع دارم بوی غذابهم میخوره حالم بدمیشه...
romangram.com | @romangram_com