#اشک_آتنا_پارت_40
یهو وسط حرفم پریدو هولم داد روی کاناپه وچادرم ازسرم افتاد جیغ میزدم اما کسی به دادم نمیرسیدو با دهنش دهنمو بست هرچقدر تقلا کردم ولم نمیکرد که یهو صدای سالار بالای سرمون بلندشد...
سالار:کثافتای اشغالا اینجا چه خبره...وشروع کرد به کتک زدن عرشیا ودوست عرشیا که نمیدونستم چیکارس این وسط داشت جداشون میکرد منم توی شُک بودمو فقط نگاشون میکردم...
وقتی سالار با لگد عرشیارو انداخت بیرون منم تازه فهمیدم موضوع از چه قراره و بی صدا اشک میریختم ودستمال به طرف سالار گرفتم که خون روی لبشو پاک کنم اما نه تنها اینکه دستمالو پس زد بلکه سیلیه محکمی به صورتم زد که گوشم زنگ زد وتازه اوج فاجعه رو فهمیدم...
سالار:خیلی کثافتی همتون نجس هستین این بود جواب اعتمادم اره؟کفاره داره نگاه کردن بهت اتنا حتی دوست ندارم اسمتم بیارم عوضی داغونم کردی دلم نمیخواد دیگه ریختتو ببینم حالم از قیافه نحست بهم میخوره...بعد شروع کرد چندتا لگد زدن بهم که درد دلم از درد لگداش بدتر بودو اون حتی نخواست به حرفام گوش کنه ومنم جز گریه کاری از دستم برنمیومد چون اون بهم بی اعتماد شده بودویکسره توی مغزم میگفتم سالار گفت قیافه نحسمو نمیخواد ببینه خودشم که اصلا حرفی نمیزدو جوری رفتارمیکرد که انگار من داخل خونش نیستم...خودمم به این نتیجه رسیدم که بهتره پیشش نباشم خودش گفت که نمیخواد قیافمو ببینه...واسه همینم یه روز صبح که سالار رفت سرکار لباسا و وسایلامو جمع کردم که برم شمال داخل ویلایی که از پدرومادرم بهم به ارث رسیده...
برای شمال بلیط گرفتمو باصورت اشکی داخل ولوو نشستمو به این فکرمیکردم که زندگیم چقدر پستی وبلندی داشته وتوی اوج خوشبختیم عرشیای عوضی زندگیمو خراب کردوتا شمال به عرشیا فوحش دادم...
نیم ساعت دیگه میخواستیم برسیم اما من دلمو پیش سالار جاگزاشته بودمو فقط جسمم بود که همرام بود...
پیاده شدیم وبایه مقدار پولی که داشتم تاکسی دربست گرفتمو دم در ویلامون پیاده شدم...
کلید انداختمو درو باز کردم همه جا تاریک بود برقارو روشن کردم وهمه چیز داخل خونه بود درست مثل سالهایی که با خانوادم میومدم شمال...
نشستم روی کاشیو زار زدم وگفتم:مامان بابا دیگه داغون شدم این اخره ظلمه اخه من چیکارکردم که باید اینقدر اشک بریزم...
تاشب گریه کردم وبعد تن بی جونمو به سمت اتاق خواب بردمو خوابیدم...
روزا سریع میگزشت ومن هرروز افسرده ترو کسل تر میشدم وازاون بدتراین بود که تابوی غذا بهم میخورد حالم بد میشد...
دلم میخواست یک جا مشغول کار بشم لباس پوشیدم ورفتم بیرون که هم دنبال کار بگردم هم اینکه دکتربرم ببینم چم شده...به یه سوپرمارکت عمده ای بزرگ رسیدم ورفتم داخل...
من:سلام صاحب اینجا کیه
یه مردو بهم نشون دادنوگفتن که اون صاحب اینجاس به طرفش رفتم...
من:سلام ببخشید من دنبال کار میگردم شما اینجا نیاز به کارگرندارین؟
مرد برگشت سمتمو گفت:سلام بفرمایین بشینین...
نشستمو شروع کرد حرف زدن که چه قوانینی داره وحقوقش چقدره منم قبول کردم...من:بابت کمکتون ممنون...
اقای صالحی:خواهش میکنم فقط به موقع بیاین...
romangram.com | @romangram_com