#اشک_آتنا_پارت_39

من:چرت وپرت نگو پسرخاله ی عزیز بگو چیکارم داری که کاردارم...

عرشیا:باید ببینمت‌‌‌‌...

من:حتی فکرشم نکن...

عرشیا:اما مجبوری ببینی منو چیزای مهمی هست که باید بهت بگم...

من:قطع میکنمو امیدوارم دیگه مزاحم نشی خدافظ...

گوشیو روش قطع کردم اما دستوپام میلرزید که ازکجا شمارمو اورده و ازکجا میدونست من قبلا دوسش داشتم فقط خداکنه توی زندگیم دخالتی نکنه...


عرشیا چندین روز پشت سرهم زنگ میزدو من جواب نمیدادم دیگه سالارم داشت شک میکردومجبور شدم قبول کنم که ببینمش...بهش گفتم بیاد خونه خودمون چون اینجا هم امنیت دارم هم کاری نمیتونه بکنه اونم ازخداخواسته فوری قبول کرد اما حرفاش خیلی مشکوک میزد...

سالار به اصرار بچه دارشدنمون ادامه میدادو منم همچنان میگفتم که زوده...

روزی که قراربود عرشیا بیاد خیلی دستپاچه بودم ودلشوره عجیبی داشتم انگار که میخواست اتفاق بدی بیوفته...صدای زنگ اف اف اومدومن هرثانیه بیشتر دلشوره میگرفتم سعی کردم عادی رفتارکنم ویه چادر روی سرم انداختم چون شلوار لوله تفنگی وتاپ پوشیده بودم...

دروبازکردمو صورت عرشیا توی چهارچوب درنمایان شد قلبم مثل گنجشک میزد...

من:بفرما داخل...

عرشیا:سلام خونه قشنگی داری...

من:ممنون چی میل داری بیارم...

عرشیا:چیزی نمیخواد بیا بشین کارت دارم...

منم خیلی کنجکاو بودم این کارمنم چیه کنارش نشستمو گفتم:خب بگو...

عرشیا:اتنامن میدونم تومنو دوست داریو باسالاربزور موندی بیا باهم فرار کنیم...

توی چشماش باتعجب نگاه کردم که ببینم جدی داره میگه دیدم که اره واقعا جدی بود...اخمی کردمو گفتم:من شوهرمو دوست دارم واسه این حرفا اومدی لطفا پس بروچون بی فایده هست من هیچو...


romangram.com | @romangram_com