#اشک_آتنا_پارت_38


سالار:میگم که لباستو جای دیگه ای نپوش خیلی بازه...بعد یه اخم مصنوعی کردومنم ریز خندیدمو گفتم:چشم سرورم..بریم شام...

دستشو گرفتمو بردم سمت میزی که باسلیقه وعشق چیده بودمش...


اون نگام میکردو من اروم اروم شام میخوردم وقتی شاممون تموم شدسفره رو باکمک سالار جمع کردم به طرف سالن رفتیم که فیلم ببینیم...وسطای فیلم بود که بلندشدمو تلوزیونو خاموش کردم...

سالار:إه اتنا داشتم نگاه میکردم...

من:اما حرفای من مهمتره فیلمه...

سالار:بفرما فنچولک من...

من:سالار راستش میدونم خیلی اذیتت کردم اما راست میرم سراصل مطلب..إمممم من من یعنی چطور بگم خب من عاشقت شدم...

نگاش کردمو دیدم باتعجب داره نگام میکنه یه لبخندزدمو گفتم:جدی گفتم...

یهوبغلم کردو بوسه بارونم کرد واونشب یه شب رویایی برای منو عشقم شدو دیگه منو اون ما شده بودیم رسماً زن مردی شدم که عاشقانه میپرستمش...


از زندگیه مشترک زنوشوهریمون چندین ماه گذشت وما هرروز عاشق ترمیشدیم وسالار هر روز به یه روشی منو سوپرایز میکرد ومن هرروز خدا وبابت این زندگی واین مرد خوب شکرمیکردم وهر روز برای پدرجون دعای خیرمیکردم که منو باسالار داد ومن الان خوشبخت ترین زن دنیام...

سالار تقاضای بچه میکردو ولی من میگفتم حالا زوده اما اون شدیدا عاشق بچه بود...

یک روز صبح از خواب بلندشدم وسالارم رفته بود سرکار موبایلم به صدادراومد شماره ی ناشناسی بود اول خواستم جواب ندم ولی بعد جواب دادم...

من:الوو

..سلاام اتنا...

وای خدای من اینکه صدای عرشیا بود دستم میلرزیدصداش دوباره اومد...

عرشیا:اتنا دیگه جوابمو نمیدی؟یک روزی واسه صدام روز شماری میکردی...


romangram.com | @romangram_com