#اشک_آتنا_پارت_37
سالار:برو کاراتو بکن بیا صبحونه بخوریم...
رفتم داخل اتاقو یه لباس صورتی کمرنگ باشلوار سفیدپوشیدمو موهامم نیمه باز گزاشتم بایه رژ جیگری...
ازپلها رفتم پایین وروی کاناپه نشسته بود...
من:خوجل شدم؟؟؟
چندثانیه مکس کردو گفت:خوشگل که بودی اما بی نظیرشدی ..وایسا ببینم موهاتو رنگ کردی؟؟؟
من:اره دوست نداری؟
سالار:نه خوبه ولی موهای مشکیه خودت قشنگتره...
باهم صبحونه خودیم وچقدر خوب بود که یکسره قربون صدقم میرفتومنم کمبود محبت داشتم توی دلم کلی ذوق میکردم...
میخواستم امشب بهش ابراز علاقه بکنمو این زندگی از اون چیزی که هست شیرینتر بشه...شب فسنجون گزاشتم غذای مورد علاقه ی سالار بود...خودمم به پیراهن کوتاه دکلته ی مشکی که برق میزد وپوشیدم پشت چشامو باسایه مشکی کردمو یه رژ کالباسی زدم وریمل ومداد هم زدم که چشمای مشکیم یه حالت خاصی شده بودو خیلی گیرایی داشت کفش های پاشنه هشت سانتیمم پوشیدمو منتظر سالار بودم...
درو با کلیداش باز کردو اومد داخل من توی اتاق بودم...
سالار:اتناخانوم...آتی خونه نیستی؟؟
اروم از پلها اومدم پایبن وصدای کفشام باعث شد برگرده سمتم...
من:سلام خوبی؟خسته نباشید...بده به من کت وکیفتو...
کتشو روی رخت آویز اویزون کردم اما سالار چیزی نمیگفتو چشم ازم برنمیداشت...
من:چیزی شده عزیزم؟
سالارکه اب دهنشو بزور قورت میداد گفت:نهه هیچی فقط لباست...
من:لباسم چی؟
romangram.com | @romangram_com