#اشک_آتنا_پارت_35
سالار بغلشو برام باز کرد واروم گفت:اتنا یادته یه سوال ازم پرسیدی که ازکجا میدونم عرشیارو دوست داری؟گفتم:اره از کجا میدونستی؟
سالار:راستش یکم برام سخته اما قبل رفتنم میخوام اعتراف کنم چون روی دلم سنگینی میکنه وخیالمم راحت میشه...
من:میشنوم...
سالار:من روز از اون بچگی تورو دیده بودم یه خانوم کوچولوی ریزه میزه بودی بعد اینکه خانوادت فوت کردن کلاً اومدی خونه بی بی که از همونجا دیگه از دور مواظبت بودم وفهمیدم عرشیارو دوس داری اولش شکستم اما بعد بازم کنارنکشیدم تااینکه گفتن به کلیه نیاز داری ووقتی گروه خونیت بامن یکی بود باجونو دل یه کلیه امو بهت دادم اما نباید ابراز علاقه بهت میکردم چون بعدفکرمیکردی بخاطر خودم بهت کلیه دادم تا باهام ازدواج کنی اما درواقع من ازاولشم عاشقت بودم اتنا میدونم تو دوسم نداری اما همین قدر که تا الان صبرکردم بقیه اشم صبرمیکنم عزیزم..فقط امیدوارم توام عاشقم بشی...
خشک شده بودم این حرفارو از دهن سالار میشنیدمو اونشب هم بافکرکردن به حرفای سالار خوابم برد...
صبح که ازخواب بلندشدم یادداشتی روی میز ارایشم دیدم بااین موضوع....
سلام عزیزم راستش خواب بودیو دلم نیومد بیدارت کنم بعد اینکه حرفاموبهت زدم تاصبح خوابم نبردوبه صورت زیبات نگاه میکردم اتنای من خیلی زودبرمیگردم دلم برات تنگ میشه البته اگه تواین مجنون بی چیزو بپزیری...خداحافظ گلم...
قطرهای اشکم دونه دونه ریخت روی نامه ای خدایا ای کاش منم قبل رفتنش بهش اعتراف میکردم که عاشقش شدم..اره من عاشق شوهر مغرورم شدم که بخاطر من غرورشو کنار گزاشتو ابراز علاقه کرد ولی من سکوت کردم ای کاش میگفتم که دیگه به عرشیا فکرنمیکنمو فقط اون توی قلبم هست واین یه عشق واقعیه چون من احساس عرشیارو نمیدونستم اما سالار شوهرمه وعاشق شدنش گناه نیست ومن چقدرازاین بابت خوشحالم که هرچقدر سخت اما با بودن سالار تونستم عرشیارو فراموش کنم ای کاش نرفته بود والان اینجا بود یاحداقل بیدارم میکرد...
رفتم سمت روشویی وصورتمو شستم اصلا حوصله ی اینکه به خودم رنگ ورویی بدمو نداشتم چون دیگه سالاری نبودکه بگه بدم میاد از زن شلخته...
دولقمه صبحانه خوردم بعداینکه کلیمو پیوندکردن یه چندکیلویی اضافه وزن داشتم واز اون حالت بی روحی دراومدم اما دلم میخواست موهامو دکلره کنم...دوروز به همون منوال گذشت وتنها اتفاقی که میوفتاد این بود که من هرروز کم غذاترمیشدم وگاهی تاصبح بالشت سالارو بغل میکردمو گریه میکردم گاهی پشیمون بودم چرابهش نگفتم عاشقشم وتصمیم داشتم که بیاد بهش بگم وگاهی فیلم نگاه میکردمو گریه میکردم حتی یکی دوبار هم سیگارکشیدم که مطمئن بودم اگه سالار بود یه سیلی میخوابوند زیرگوشم ویکی دوشب اول که قرصای ارامبخش مصرف میکردم اما بخاطراینکه سالار دعوام کرده بود دیگه نخوردم زندگیم فقط توی یه کلمه خلاصه میشد سالار سالار سالار سالار...
روز سوم بودو ازبقیه روزا بی حال ترکسل تر شده بودم ساعت پنج بعدظهربود تلفن خونه زنگ خورد فکرکردم بی بی اینا هستن با بی حالی جواب دادم:بععله بی بی...
یهو صدای دستپاچه سالار اومد:چیشده اتنا چرا صدات گرفته هست مریض شدی؟؟؟؟
منک صداشو شنیدم یکدفعه انرژی خاصی توی بدنم منتقل شد جیغ بلندی زدم وگفتم:سااالاااار خووودتییی؟؟؟
سالار:اره دختر چرا جیغ میزنی الان که صدات گرفته بود...
من:کی میای؟
سالار:فرداصبح میرسم...
romangram.com | @romangram_com