#اشک_آتنا_پارت_34
داخل ایینه اسانسور نگاه کردم نارنجی زده بودم ومثل بچهای تخس گفتم:نخیرشم خوبه...
سالار:پاکش کن...
من:دستمال ندارم...
دستمالی طرفم گرفت وگفتم:اگه پاک نکنم؟
یهو هجوم برداشت سمت ل.ب.م من مسخ صورتش شدم وقتی جداشد گفت:حالا خوشرنگ شده خانوم کوچولو...
توی آیینه نگاه کردمو دیدم..وااای همش پاک شده بود اگه بگیرمت سالار...
باهم دوچرخه گرفتیمو دوچرخه سواری کردیم بعد یه جا نشستیمو پیتزا خوردیم...
سالار:آتی
من:بله...
سالار:یه چیزی باید بهت بگم
من:بگو بگوشم
سالار:راستش من فردا باید یه مسافرت چهار روزه برم میتونی خونه تنها بمونی؟
بااین حرفش از ته قلبم ناراحت شدم و واقعا حال خودمو درک نمیکردم...
من:اره میتونم برو...
داخل ماشین نشستیم اما بقیه راهو به این فکرمیکردم بدون سالارچیکارکنم...
سالار:خانوم خوردی منوها یکسره نگام میکنی...
چیزی نگفتمو برگشتم سمت در و به بیرون نگاه کردم...رسیدیم خونه ولباسامونو عوض کردیم وعطرهمیشگیمو زدم و رفتم داخل تخت...
romangram.com | @romangram_com