#اشک_آتنا_پارت_33


سالار:این خانومه چه کرده...

من:مرسی...


بعد شام رفتیم سمت تلوزیون...

سالار:بافیلم ترسناک چطوری؟

بااینکه میترسیدم ولی گفتم:خوبه وایسا پفیلا درست کنم...

پفیلاهارو درست کردمو اوردم پیشش فیلمو گذاشت ومن قلبم تندمیزد باهمدیگه پفیلامیخوردیم هرجایی که فیلم ترسناک میشد کوسن رو فشارمیدادم یا زبونمو گازمیگرفتم گاهی اروم جیغ میزدم وقتی رمانتیک میشد هم سالارهم من درو دیوارو نگاه میکردیم اما یکدفعه یه صحنه ی رمانتیک داشت ووسط اون یه دخترباموهای بلند بلندمشکی اومد جلوهو جیغ زد من وقتی اینو دیدم دیگه رسماً ترسیدم وپریدم بغل سالارو همراه بادختره جیغ میزدم که یهو تلوزیون خاموش شد سرمو بالاگرفتم دیدم توی بغلش نشستمو بلوزش مشت توی دستامه چشمام خورد به چشمای عسلیش که برق خاصی میزدو آدمو هیپنوتیزم میکرد اونم زل زده بود به چشمای مشکیم وحرفی وعکس العملی نشون نمیدادیم که یکدفعه گرمیه ل.ب.ا.شو روی ل.ب‌.ا.م حس کردم یهو کل بدنم گ.ر.م شدو حس عجیبی توش جرقه زد وقلبم بدون شک مثل قلب گنجیشک میزد..سالار یهو منو ازخودش جداکردو باقدمهای محکم رفت سمت پلها...منم توی شُک بودم که چرا اعتراضی نکردم؟چرا سیلی نزدمش؟چرا سکوت کردم؟چرا قلبم لرزید؟وچراهای دیگه که جوابشو نمیدونستم...

داخل اتاق رفتم روی تخت دراز کشیده بودو دستشم روی چشماش گذاشته بود میدونستم بیداره واسه همین خواستم جوِ به وجود اومده رو عوض کنم واسه همین خیلی یهویی پرسیدم:ازکجا میدونستی به عرشیا علاقه دارم؟

سالار:به موقعش بهت میگم و دیگه ام اسمشو نیار...

جوابی ندادمو ترجیح دادم چشمامو ببندم اما هرچی سعی میکردم خوابم نمیبردو فقط لحظه ب‌.و.س.ی.د.ن سالار یادم میومدبرگشتم سمتشو گفتم:سالارمن خوابم نمیبره...

سالار:بیا ب.غ.ل.م چون منم خوابم نمیبره...

یه نگاه بهش کردم که خودش منو توی اغوش اَمنش گرفتو ومن چقدر آروم و راحت اونشب خوابیدم واز اون به بعد عادت کردم به آغوش گرم سالار واونم هرشب بدون توقعی منو درآغوش گرمش میگرفت واین زندگی داشت کم کم واسم شیرین میشد...


روزا میگزشتنو من وسالار کمتر باهم کلکل میکردیم وگاهی باهم شوخی میکردیمو گاهی پاساژ میرفتیم واینقدر این مغازه واون مغازه میکشوندمش که خسته میشدواما اعتراضی نمیکرد...یه روز سالار اومدخونه وگفت:آتی اماده شو میریم شهرشادی...

چقدرخوب ومهربون شده بود تازگیا این مرد بداخلاق هرچند کم میدیدم که واسه من بداخلاقی کنه فقط چندمورد روزای اول بود...یه مانتو ابی با یه شلوارو شال ابی کاربنی پوشیدم ویه رژ ویه ریمل زدم ورفتم بیرون...

من:بریم حاضرم...

وارداسانسور شدیم...

سالار:فکرنمیکنی رژت یکم زایه هست؟


romangram.com | @romangram_com